- سگ زردی که برادر شغال نبود.
تمام مدت خوابی که به نظرم خیلی طولانی آمد، میخواستم یک سگ زرد کوچک را برسانم به دست صاحبش. صاحبش دکتر زنان من بود*. خانم دکتر توی خیابان با همان سربندی که رویش عکس جک و جانور بود راه میرفت و نمیدانم چرا ما که توی یک پراید صندوقدار آبی** بودیم، سگ زردش را سوارکردیم و با خودمان بردیم. بعد من از توی پراید پرت شدم توی یک رستورانی که در آن با لشگری از دخترعمو پسرعموها و برادرم رفته بودیم و من تمام مدت نگران سگ زرد بودم ولی بقیه نشسته بودند که غذا بخورند. برادرم، شکل و شمایل عجیب و غریبی داشت و هرچه ازش سوال میکردم جوابم را نمیداد. کسی از آن همه آدم نمیدانست که پراید آبی و سگ زرد کجا هستند. آخر یکی آدرس نامربوطی داد و من رفتم که بابا را پیدا کنم و بابا را دزدیده بودند. من خیلی نگران دزدیده شدن بابا نبودم. بیشتر نگران بودم که بلایی سر حیوانی که توی ماشین تنها مانده بود نیاید و مدام به آن همه آدم میگفتم چرا سگ را همراه خودتان نیاوردید پس. بالاخره توانستم دو سه نفری را همراه خودم راه بیندازم و رفتیم یک جایی که تا چشم کار میکرد ماشین پارک شده بود و ما هی داشتیم دنبال ماشین میگشتیم.
چند باری وسطهای خواب، چشمم را باز کردم. گفتم دارم خواب میبینم و خانم دکتر سگاش را به من نسپرده و باز چشمهایم را میبستم و توی اضطراب خالص به خوابم ادامه میدادم و هی میدویدم و میدویدم تا سگ را پیدا کنم. خسته بیدار شدم. گربه بزرگتر توی راهرو پشت در اتاق بود و از همانجا بلند بلند نق میزد. با اینکه در اتاق باز بود نیامده بود توی اتاق. سعی کرد چیزی شبیه «ممن» گفتن گربه کوچکتر بگوید که درست از آب در نیامد. آب و غذایشان تمام نشده بود. فقط حوصلهاش از این همه خوابیدن ما سر رفته بود گمانم. بیدار شدم و به خوابی که دیده بودم فکر کردم. اینجور خوابها معمولا علامت اضطراب است. اضطرابی توی بیداری که به صورت گم کردن چیزی یا کسی سرایت میکند به خواب.
خانم دکتر از آن جایی آمده بود توی خوابم که چند روزی بود که با بهم ریختن هورمونها فکر میکردم باید بروم پیشش و به اینکه اگر بروم پیشش باز آن قرص هورمونی وحشتناک را برای من تجویز میکند که باعث میشود روزم ده برابر سختتر از آن چیزی که هست بشود و حتی ترجیح میدهم بروم زیر تیغ و دیگر آن قرص لعنتی را نخورم. سگ زرد چه بود؟ آیا آن هم برمیگردد به اضطراب دائمم که به حیوانهای توی خانهام مربوط است یا شاید هم اصلا نشانهای از آن سگ سیاهی است که دو روز است سبز شده جلوی در پارکینگ و گربههای ساختمان را زهره ترک کرده.
بعد همزمان با فکر کردن به خوابم، خونریزی دارم و دارم نقشههای سازه و معماری را هم با هم چک میکنم و به این فکر میکنم که یک مرد هیچوقت نمیتواند اینطور نسبت به درد و خون بی تفاوت بماند. با این همه ما زنها عادت کردهایم که با دردهایی که به واسطه زن بودن، مدام به بدنمان تحمیل میشود یک جوری سر کنیم و به کارمان هم ادامه بدهیم. یک وقتی که حامله بودم و مدیر پروژه مترو، برای جلسه میز کوتاهی به ما دادند و من داشتم با دو تا مدیر دولتی ریشو در مورد تاسیسات ایستگاه مترو حرف میزدم و چون میز کوتاه بود و پوزیشن من ناراحت، بچه تصمیم گرفته بود هی بچرخد تا جای راحتی پیدا کند. من داشتم حرف میزدم و آن دو مرد به شکم بزرگ من نگاه میکردند که با چرخش بچه تکان میخورد و این طرف و آن طرف میرفت و در نگاهشان من یک بمب ساعتی بودم که میخواستم دقایقی دیگر منفجر شوم.
نه فقط آن وقت، بلکه همیشه توی زندگیم یک بمب ساعتی هستم و همیشه در آستانه انفجار. برای همین توی خوابهای من هم هزاران چیز به هم میپیوندند و ترکیب میشوند و سر و ته همه چیز به هم گره میخورد. عشقم به حیوانها وصل میشود به نگرانی بابت خانواده و لابد اضطراب کنکور و اضطراب زندگی در ایران امروز و اضطراب زندگی در شهری که روز به روز دیوانهتر میشود و من همه اش دارم میدوم و برای نرسیدن میدوم انگار. در خوابم و در بیداریام مدام باید سگ گمشدهای را به خانهاش برگردانم. سگی که ندارم و نمیشناسمش و حتی مال من هم نیست.
شیدا
30 بهمن 1402
@Mrs_Shin
* همان خانمی که یک بار ازش نوشتم و مثل خودم عاشق گوشوارهها بود و از قضا به مذاق دزد نوشتهها هم خوش آمده بود و همراه اسمهای دختر نداشته من، چپانده بود توی کتاب مفتضحاش.
** ما یک وقتی یک پراید هاچبک اطلسی رنگ داشتیم و اگر نمیدانید اطلسی توی ماشین یعنی چه رنگی یعنی یک جور آبی که به سبز میزند و شاید پراید آبی توی خواب برمیگردد به یک دورهای از زندگیم که من هنوز در خانه پدری بودم.