- کیک اسفناج فلوکستین نیست!
دیروز، از سر کار که آمدم خانه، توی آسانسور با آدم کوچولوی قرمزپوشم روبرو شدم. این بار همراه مادرش بود و یک فرفره همقد خودش گرفته بود دستش. به مادرش گفتم که من قبلا با دختر شما آشنا شدهام. صبحها که بچهام را میبرم مدرسه.
گفتم بچه و زن، فکر کرد بچه یعنی بچه دیگر. فکر نکرد که من به مرد گندهای که صد کیلو وزن دارد و ریشهایش را یک روز در میان میزند و با من در مورد سرمایهگذاری در فورکس بحث میکند، میگویم بچه. گفت آخی. بچه شما هم همین قدیه؟ خندهام گرفت. نشسته بودم که همقد دخترک باشم که واقعا بامزه بود. گفتم نه. بچه من سال آخر است. اسم دخترش را پرسیدم و گفت: سوین.
بعد رسیدند طبقه سوم و سوین و مادرش و فرفره پیاده شدند. من رفتم طبقه پنجم و در خانه را باز کردم و کیسههای خرید را گذاشتم زمین و کارشناسهای بررسی و طبقهبندی خانگیام بلافاصله آمدند سر خریدهای من. یک جا خوانده بودم که گربهها، وقتی با دست پر از بیرون برمیگردی فکر میکنند شکار موفقیتآمیز بوده. چون من مادرشان هستم. گربه که معنی شغل و طراحی مجتمع مسکونی را نمیفهمد. فقط میفهمد که مادر رفته شکار. مادر با دست پر برگشته. مادر یک شانه تخم مرغ، دو تا شیر کم چرب، چند تایی سس شکار کرده و آورده خانه و از موش و جوجه کلاغ و چیزهای هیجانانگیز دیگر خبری نیست. کمی که بو میکشند سرخورده میروند همانجا که بودند. دومان روی صندلیهای میز پذیرایی، الیور روی میز جلوی مبل.
از روز قبل، تصمیم گرفته بودم کیک اسفناج درست کنم. چون فکر میکردم کیک اسفناج میتواند چیزی به روزم اضافه کند. چون روزم یک جوری لنگ و زخمی بود و چیزهایی بود که درست از آب در نمیآمد و فکر کردم شاید بوی وانیل بتواند کمک کند. کیک، خیلی سبز و خیلی خوب شد. دو تا تکه بریدم ببرم برای همسایه بالایی که دیروز که دیده بودمش برایش یک ساعت از کیک اسفناج حرف زده بودم. تا در راهرو را باز کردم همسایه بغلی را دیدم. کیک را دادم به او. دو تا برش جدید بریدم و بردم برای همسایه بالایی. گفت بیا تو و گفتم وقت ندارم. چون ساعت 8 است و من هنوز شام ندارم و فقط کیک اسفناج دارم و کیک اسفناج که نمیشود شام.
برگشتم خانه. خوراکیهای مدرسه بچه را آماده کردم. سالاد درست کردم. به سوپ نمک و خامه زدم. خاک گربهها را تمیز کردم. کیسه زباله را انداختم بیرون. زبالههای خشک توی بالکن را بردم دم در و بعد شام و ظرف و کیک اسفناج. برف همه جا را سفید کرده بود. یک جور ابهام و زیبایی تقلبی نشسته بود روی زمین خاکی کنار خانه و دیگر نخالهها و کثیفیها پیدا نبودند. به دوست دبیرستانم فکر کردم که بچهاش را از دست داده بود و هر کاری میکردم از ذهنم نمیرفت بیرون. به فرفره سوین فکر کردم که شاکی بود که نمیتواند آنقدر تند بدود که پرههای فرفره را بچرخاند، چون کوچک بود و پاهایش کوتاه و تپل بود. به زندگی فکر کردم که تلخ بود و با اینکه توی خانه بوی کیک اسفناج و وانیل پیچیده بود، باز هم چیزی از تلخیاش کم نمیشد.
شیدا
8 اسفند 1402
@Mrs_shin