- اسمیرونوف گندم
قبل از اینکه آسانسور بایستد صدای بچه میآمد. دخترک خیلی کوچک بود. کمتر از 2 سال. اما قدمهایش قدمهای لرزان بچهای که تازه راه افتاده نبود. دقیقا شبیه یک آدم برفی کوچولو بود. با صورت گرد و لپهای درخشان و سر و گردنش پیچیده شده بود در یک کلاه و شال گردن قرمز منگولهدار. تا زانوی من هم نبود. تا مرا دید، کیفی که دستش بود نشانم داد. وسایل دکتربازی بچهها بود. گفتم: «سلام. تو دکتری؟» گفت: « آیه» بعد گفت: «مامان نیس.» بعد رو کرد به مرد قدبلند درشت عینکی که کنارش ایستاده بود و گفت: «بابا.» پرسیدم: « داری میری مهد کودک؟» جواب داد: «آیه» بعد آسانسور رسید به پارکینگ 1- و مثل اردک پشت سر پدر قدبلندش راه افتاد و بلند بلند داد زد بای بای بای بای و تا در آسانسور بسته شود صدای بای بای گفتنش میآمد.
من هودی قرمزم را پوشیده بودم و شیشه آبم مثل هر روز زیر بغلم بود. صبح توی خانه دنبال یک بطری شیشهای میگشتم که به جای بطری پلاستیکی آبم با خودم ببرم سر کار. چون خوانده بودم که میکرو پلاستیک توی بطریهای پلاستیکی قاطی آب میشود. یک بطری بزرگ پیدا کردم که در روزگار بهتری اسمیرونوف گندم بود. یادم هست کلی باهاش سر و کله زدم و آن پوشش پلاستیکی روی درش را کندم و گندم را درآوردم و بعد هم مدتی طولانی هی آب ریختم و هی خالی کردم تا بوی ودکا رفت. بطری را پر از آب کردم تا کم کم بطریهای پلاستیکی را جمع کنم و بگذارم کنار. کلاه بنفشم دستم بود و مرغی که گربههای خودم نخورده بودند توی ظرف توی آن یکی دستم بود.
تا سوار ماشین شدم و استارت زدم فکر کردم چه خوب که پدر بچه حداقل بچه را صبح به صبح میزند زیر بغلش و میبرد مهدکودک و وقتی بچه کوچک بود، آن مرد هیچوقت بچه را نبرد مهدکودک. نبرد پارک. نبرد سلمانی. بچه از اول فقط و فقط مال من بود. دور زدم و رسیدم جلوی در پارکینگ و مرد داشت با نگهبان حرف میزد و بچه وسط ورودی ماشین ایستاده بود. کوچک و بیپناه. درست مثل یک آدمبرفی که در جای غلطی ساختهشده. فکر کردم باید فیلم میگرفتم و زیرش مینوشتم: وقتی پدرها بچهداری میکنند. من ایستادم و بچه دقیقا وسط راه ماشینروایستاده بود وحواسش پرت گربهها بود و تا پدر حرفش تمام شود و یادش بیفتد که یک بچهای هم دنبالش بود و دست دخترش با آن کیف مسخره وسایل دکتری را بگیرد و ببرد چند لحظهای طول کشید.
دلقک و برادرش کنار در نگهبانی ایستاده بودند. بهشان مرغ دادم. توی راه فکر کردم روزی که با بچهها و گربهها شروع میشود باید روز خوبی باشد. ترافیک نبود. زود رسیدم دفتر.
توی راه بیلبوردهای زشت تبلیغات سالگرد انقلاب را دیدم: انتخاب دادی به من و قدرت دادی به من ولی هوا ندادی به من، آینده ندادی به من و امید ندادی به من و هیچ کوفت درست و حسابی به جز یک مشت شعار ندادی به من.
ماشین را که پارک کردم «سفید» افتاد دنبالم و آمد تا توی حیاط و کارهایش آنقدر شبیه آن بچه گربه طفلکی بود که فکر کردم نکند «سفید» همان گربه است و آن گربهای که من برده بودم کلینیک یکی دیگر بوده. توی گوشی گشتم و فیلم بچه را پیدا کردم. نه سفید آن بچه نبود. تنش خیلی سفیدتر از او بود. ولی دقیقا ولو شد همانجا که بچه ولو میشد و با همان ژست کفترها را نگاه کرد. حتی وقتی من رفتم توی اتاق لای در حیاط ایستاد و نرفت و قلبم مچاله شد.
آمدم بالا پشت میزم. بطری اسمیرونوف را کوبیدم روی میز سفیدم. فایل نقشه را باز کردم و زل زدم به خانهای که داشتیم طراحی میکردیم.
شیدا
18 بهمن 1402