- «جام یا بستر یا تنهایی یا خواب؟ برویم»*
بچه گفت: «دیدی جنگ شد؟ تو گفته بودی جنگ نمیشه.» گفتم: «فکر نمیکردم که بشه.»
توی راه مدرسه بودیم. ذهنم از همان دیشب که خبر راه افتادن پهپادها را خواندم، یک دور دنبال راهحلهای ممکن گشته بود و دور دوم به این نتیجه رسیده بود که از ما کاری برنمیآید جز زندگی کردن. جز با سماجت به زندگی ادامه دادن.
پرسید: «حالا چی میشه؟» گفتم: «هیچی»
نگفتم به زندگی ادامه میدهیم. بچه ها میروند مدرسه. برای کنکور سراسری آماده میشوند. من میروم سرکار. نقشههایی برای خانههای مردم میکشم. چیزی میخورم. برمیگردم خانه. گربههایم را بغل میکنم. به گلدانهایم آب میدهم و غذایی درست میکنم. به جای سریالی که تمام شده، یکی دیگر پیدا میکنم. ظرفها را میشویم. خاک گربهها را تمیز میکنم و به مسائل جزئی خیلی خیلی کوچکی که لازمه زنده بوده است، با سماجت تمام توجه میکنم.
به اینکه خانه ام آنقدری که باید تمیز نیست و اتاقهایم آنجوری که باید مرتب نیستند و یخچال و فریزرم آنقدری که دلم میخواهد پر نیستند و مولتی ویتامین گربهها تمام شده و بچه از مریضی عیدش خوب خوب نشده و هنوز سرفه میکند و من چه روزی بالاخره وقت میکنم بروم خانه پدر و مادرم و امروز که جلسه هیات مدیره را دارم کی بروم استخر و شام چی درست کنم و کیسههای خاک قدیمی که از گلدانهای بالکن خالی کردهام، کی بدهم ببرند پایین و تمام ظرفیت ذهنم را از همین جزئیات بیاهمیتی که زندگی روزمره را تعریف میکنند، پر میکنم.
اضطراب راهش را میکشد و میرود. به این فکر میکنم که سال 1361 در همدان رفتهام اول دبستان. مادرم هر روز صبح یا ظهر مرا فرستاده مدرسه. از مدرسه برداشته. مانتوی سرمهایم را اتو کرده. کنار دفتر مشقم خط قرمز کشیده تا من سرمشق بنویسم. «بابا آب داد.»، «بابا نان داد.»، «بابا به جبهه رفت.»، «بابا زیر بمباران توی اتاق عمل مریضی را جراحی کرد.»، «بابا به خانه برگشت.»، «بابای خیلیها به خانه برنگشتند.»، دارم هنوز مشق مینویسم انگار و اینکه شروع خط سرمشقها از کنار آن خط مستقیم قرمز باشد، مهمترین مساله دنیاست.
بعد مرزهایی که سه سال بسته بودند باز شدند. مادرم رفت و من تنها ماندم. در شهری که برق میرفت و آژیر قرمز میزدند و من در دفتر مشقم بدون آن خط قرمز، کج و کوله مینوشتم اما همان موقع هم میدانستم که زندگی کردن و با سماجت تمام زندگی کردن تنها کاری است که از دستم برمی آید. تا بزرگ شوم و کاری بیشتر از آن از دستم بربیاید.
یا من هیچ وقت بزرگ نشدم یا دنیا جور دیگری مسیرش را میرفت که سررشته نخ آن جریان بزرگ زندگی هیچوقت زیر دست من و امثال من نیامد. آن حس قطرهای از دریا بودن هم که بعد ازدوره خاتمی دیگر تمام شد. من مادر شدم. من فکر کردم دنیای کوچک من اینجاست و من ساده و کاملم. حالا، 18 سال بعد، احساس میکنم قطره سرگردانی هستم که رودی و دریایی برای پیوستن ندارم. پس همان کاری را میکنم که 4 دهه است برایش تمرین کردهام: «زندگی کردن» با سماجت و بی توجه به حباب شیشهای که زندگیام درون آن است، زندگی کردن... تا وقتی که دیگر نتوانم زندگی کنم.
امروز، اما، تمام گیاههایی که دیروز در گلدانهای بزرگ بالکن کاشتم، رنگ بیشتری را به خانه آوردهاند و آبشار طلا غرق غنچههای ریز است. امروز مردی از من پرسید: « چرا مینویسی؟» و من وقتی جوابش را دادم دیدم که هزار ستاره کوچک توی قلبم، توی بیهودگی همین نوشتن که حالا به هیچ دردی نمیخورد، روشن شدهاند و چشمک میزنند. من مینویسم چون سوسوی ستارهها را فقط با همین نوشتن است که میتوانم روشن نگه دارم و زندگیام، اگر از آن ننویسم، لابلای هزار زندگی دیگر گم میشود و من نشانی خانهام را گم میکنم. حالا اما نشانی من سرراست است. از سمت نوبهار که بیایی، خانه من همان است که تمام گلدانهای آویز بالکنش پر از گل است. شمعدانی. ساناز. اطلسی و آبشار طلا. آنجا من به بزرگراهی که دورتر از خانه دارد به راه خودش میرود نگاه میکنم و تصمیم میگیرم که روز، چه جور روزی باشد. امروز، روز زندگی است. تا هر روز که باشم و بتوانم، روز روز زندگی است و وقتی بمیرم دیگر نه سمج خواهم بود و نه نگران زندگی.
شیدا
26 فروردین 1403
@Mrs_shin
*فروغ فرخزاد