- یک لنگه کفش چرم مصنوعی سیاه


پسر را رساندم مدرسه و توی راه برگشت وقتی آمدم توی امام علی شمال، ترافیک نامعمولی زیر پل دیدم. سه چهار ماشین پلیس ایستاده بودند و چند ماشین عادی. مردی روی چمنها دراز کشیده بود و رویش کاور کش‌دار آبی رنگ انداخته بودند. کاور احتمالا مال یک تخت بود نه مال بدن انسان. پاهایش با کفشهای سیاه بندی از کاور آبی بیرون مانده بود. پلیسها اطرافش بودند و خبری از آمبولانس نبود. فکر کردم یک موتور تصادف کرده ولی خبری از موتور نبود . عصر یکی از همسایه‌ها گفت که مردی امروز از بالای پل پریده و خودکشی کرده. به پل صدر فکر کردم. به اینکه فاصله چندانی با زمین چمن شیبدار زیرش ندارد و چطور می‌شود از آنجا خودکشی کرد. عصر که داشتم می‌رفتم دنبال پسرم روی چمنها، کاور آبی مچاله مانده بود و یک لنگه کفش مشکی بزرگ و می‌شد فراموش کرد که یکی صبح آنجا زندگیش را تمام کرده.

فردایش پسرم گفت شنیدی کسی توی امام علی شمال خودکشی کرده؟ نمی‌دانم این بچه ها چطور همه خبرها را می‌شنوند و از همه چی خبر دارند. گفتم بله و دیدمش هم ولی با عقلم جور در نیامد که یکی از آن فاصله کم پریده و مرده باشد. پسرم گفت از پل بالایی پریده. پل بالایی پل صدر بود که طبقه دوم بزرگراه بی‌ریخت صدر را وصل می‌کرد به امام علی شمال.

مرد یک جوری خودش را رسانده بود آن بالا. از آن بالا تپه و ماهور سبز کنار بزرگراه را نشان کرده بود و پریده بود و تمام شده بود. به مرد فکر کردم. تنها چیزی که از او دیده بودم کفشهایش بود. فکر کردم که با ماشین نرفته روی پل. چون ماشین اجازه ندارد روی پل توقف کند. فکر کردم پیاده از کنار پل لخ‌لخ‌کنان آمده، از آن بالا به ماشینهایی که با سرعت عبور می‌کنند نگاه کرده و بعد دیگر فکر نکرده و پریده و سقوط کرده به صبح کنار بزرگراه. کنار ماشین کسانی که دارند می‌روند سر کار و هنوز آنقدر خسته و ناامید نشده‌اند که بروند خودشان را پرت کنند پایین و انگار که با مرگش بخواهد زندگی را مسخره کند. فکر کردم مرد چرا پرید، چرا صبح زود پرید و نیمه شب نپرید و من چرا نمی‌پرم و آیا وقتی از آن بالای بالا پریده پشیمان نشده؟ یک جایی وسطهای راه پشیمان نشده؟ درد کی سر رسیده و کی تمام شده و چرا زندگی‌اش اینقدر تلخ و سخت شده که مرد خواسته خودش را بکشد و جنازه‌اش را بگذارد در معرض دید راننده‌های صبحگاهی مسیر امام علی شمال. « شما باید بروید سر کار ولی من دیگر راحت شدم.»

امروز صبح، وقتی داشتم برمی‌گشتم خانه دیدم کاور آبی هم نیست. کفش مشکی اما کمی جلوتر توی چمنها بود و لنگه دیگرش هم همانجا بود. راننده‌های زیادی از آنجا عبور می‌کردند ولی فقط من می‌دانستم که آن کفشهای سیاه رقت‌آور کفشهای مردی هستند که مرده، پرواز کرده و مرده و حالا کفشهایی در کنار چمن، زیر پایه پل تنها چیزی هستند که از او باقی مانده...

 

شیدا

1/2/03

 

@Mrs_Shin

 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من