روز بیستم – « کجا دانند حال ما، سبکباران ساحلها»*

 

دیشب بعد از مدتها صدای هوهوی باد را شنیدم. شبیه بادهای تهران نبود. شبیه بادهای همدان بود. همدان چه بادهای ترسناکی داشت وقتی من بچه بودم یا من بچه بودم و از هر صدایی می‌ترسیدم. یادم هست در اتاقم، دراز می‌کشیدم و به چراغ خواب بالای سرم خیره می‌شدم. زمانی که من کوچک بودم، چراغ خواب جز اقلام ممنوعه و آسیب‌زننده به خواب کودک تلقی نمی‌شد. بنابراین ما چراغ خواب داشتیم . چراغ خوابمان یک کلبه چوبی بود که عکس مادرم و پدرم را رویش چسبانده بودند. احتمالا کار خودشان بود و مربوط به اوایل زندگی مشترک. نمی‌دانم. بهرحال در این کلبه چوبی چراغ کوچک زردی روشن می‌شد و این نور کوچک، در دل آن بادهایی که می‌آمد، دل مرا روشن می‌کرد. اگر خیلی می‌ترسیدم می‌توانستم پناه ببرم به اتاق والدینم. اما همیشه برادرم قبل از من رفته بود آنجا و آغوش مادرم پر بود. من می‌خزیدم کنار بابا و تن‌اش داغ بود و آنجا دیگر صدای باد مرا نمی ترساند.

 

نه، ده سال پیش که تازه جدا شده بودم، در تهران طوفان آمد. آن موقع در کارگاه درکه کار می‌کردم ولی وقت طوفان، خانه بودم. یادم هست که پرده‌ها را کنار زده بودیم و شیشه‌ها از شدت باد می‌لرزید. من نشسته بودم روی مبل صورتی و پسرم را که هنوز توی آغوشم جا می‌شد، بغل کرده بودم و  آرام با او حرف می‌زدم و نوازشش می‌کردم. بچه ترسیده بود و می‌خواست خودش را توی بغل من قایم کند ولی آنقدر کوچک نبود که در آغوش من گم شود. من گفتم که ما توی خانه هستیم و خانه از ما مراقبت می‌کند و هر بادی، هر چقدر هم که تند و سهمگین باشد نمی‌تواند به ما صدمه بزند. من این را می‌گفتم و شیشه‌های آهنی زپرتی تک‌جداره خانه کهنه‌ام می‌لرزید و باد از درز شیشه‌ها، پرده آویزان را تکان می‌داد و جلوی چشمم توی خیابان چیزهایی پرتاب می‌شد و می‌افتد و می‌شکست و من خدا خدا می‌کردم که جلوی چشم بچه‌ام دروغگو نشوم و آن چیزهایی که در آسمان خاکستری پرواز می‌کنند، شیشه خانه را خرد نکنند و بچه بیشتر نترسد. طوفان گذشت و ما از طوفان گذشتیم.

 

دیشب که باد می‌آمد، بچه اصلا از اتاقش نیامد بیرون. اصلا نفهمید طوفان شده و باد دارد سعی می‌کند شهر سیاه و کثیف را از روی نقشه بردارد و نمی‌تواند. برای اینکه شهر خودش را میخ به میخ دوخته به زمین. باد زورش فقط به درختها می‌رسید. درختها داشتند تکان می‌خورند و خانه‌ها محکم ایستاده بودند. پرده‌ها را کشیده بودم و نمی‌خواستم بدانم توی آسمان شب چه چیزهایی دارد پرواز می‌کند یا آن نور بنفش دم غروب در آسمان هست یا نیست و اینکه آیا کسی در خیابان راه می‌رود یا نه. باد هو می‌کشید و از درز بین پنجره و دیوار می‌آمد توی پذیرایی و من سردم شد. بلند شدم و فن‌کویل را خاموش کردم. گوش دادم به صدای باد. آنقدر گوش دادم که خودش خاموش شد و تمام شد. بعد رفتم در اتاق بچه را زدم و گفتم وقت خواب است. رفتم توی بالکن و دیدم باد نصف رختهای شسته را پرت کرده روی زمین. یادم رفته بود که لباسها را گذاشته‌ام که خشک شوند. پرده را زدم کنار. یکی از درختهای تبریزی کنار خیابان شکسته بود و افتاد بود روی زمین خالی. نور بنفش توی آسمان بود و باد ما را با خود نبرده بود. خاکی، خسته و کمی ترسیده، جا گذاشته بود تا باز کی برگردد.

 

شیدا

26 خرداد 1403

@Mrs_Shin

*حضرت حافظ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده