- «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد....»*

داشتم با آشنایی گپ می‌زدم که حرف کشید به جدایی. گفتم ترس که دارد ولی آخرش که چه. بالاخره باید با خودت روبرو بشوی و این بار را از روی زمین زندگی‌ات برداری. اگر فکر می‌کنی که خانواده به ظاهر مدرن من، در آن بحران به من کمک کردند که اشتباه می‌کنی.

گفت می‌دانم که نکردند.

 

 باید می‌دانستم که می‌داند. چیزی که نمی‌دانستم این بود که این درد چرا خوب نمی‌شود؟ چرا با اینکه بیش از ده سال گذشته و من از طوفان سالهاست که عبور کرده‌ام و پایم روی زمین محکم خودم بوده، باز فراموش نمی‌کنم که نزدیکترین آدمهای زندگی‌ام در آن بزنگاهی که تا امروز سختترین بوده، پشتم را خالی کردند و فقط هم به خالی کردن پشتم بسنده نکردند. رفتند ایستادند در جبهه مقابل من. پشت کسی که من داشتم می‌جنگیدم که ازش جدا شوم. آنجا، او بود با خانواده خودش، که پشتش ایستاده بودند و خانواده من، که آنها هم همانجا بودند و من این طرف ماجرا بودم. سخت بود؟ خیلی. درد داشت؟ وحشتناک. آنقدر وحشتناک که بعد از ده سال برای بار هزارم یادم افتاده و تا ننویسم دست از سرم برنخواهد داشت. 4 سال پیش که داشتم اسباب‌کشی می‌کردم تا وقتی خود خانواده‌ام به من پیشنهاد کمک نداده بودند، یادم نیفتاده بود که می‌توانم ازشان کمک بگیرم و دلیلش همان زخمی بود که  آن وقت آنقدر عمیق روی تن من افتاده بود و فراموش نمی‌شد. یادم رفته بود خانواده‌ای دارم که می‌توانم ازشان کمک بگیرم.

 

در سالهای بعد از جدایی، و حتی بلافاصله بعد از جدایی، البته موضع خانواده‌ام عوض شد و سعی کردند که خطایشان را جبران کنند ولی من دیگر، از آن چاهی که در آن سقوط کرده بودم، با دست و دندان خونی و کمک فقط یکی دو دوست که می‌شد ازشان کمک گرفت بیرون آمده بودم. دیگر آن زنی نبودم که موقع بستن قرارداد اجاره خانه، می‌رود توی دستشویی آژانس املاک گریه می‌کند و از زور تنهایی می‌خواهد بمیرد. دیگر آن زنی نبودم که شبی که جدا شدم و خانه‌ای نداشتم که آنجا بخوابم، رفتم پیش دوستی که می‌شد بهش پناه برد، نه خانواده‌ای که نمی‌شد... دیگر آن زنی نبودم که با دستی دردناک، خانه را چیده بودم. پرده‌ها را آویخته بودم و تماشا کرده بودم که به جای پدرم، دیگریست که دارد لباسشویی و گاز را برایم وصل می‌کند و تخت را سرهم می‌کند... دیگر آن زنی نبودم که پولش به زحمت به اجاره خانه‌ای رسید که بتواند بچه‌اش را ببرد آنجا. همین بچه که حالا مرد بزرگی شده و دیروز تمام کارهای کلینیک بردن گربه‌ها را خودش تک و تنها کرده و حتی معطل من نمانده. همین بچه که اگر نمی‌شد و نمی‌بردمش و بزرگش نمی‌کردم معلوم نبود حالا چه زخمهای دیگری روی جانش باشد. دیگر آن زنی نبودم که بخواهم از زمین بلند شوم. من ایستاده بودم. آنها دور مرا گرفته بودند. کافی نبود. نیست. دردش خوب نمی‌شود متاسفانه.

 

بعضی زخمها که آدمیزاد از نزدیکترین آدمهای زندگی‌اش می‌خورد، لابد هیچوقت خوب نمی‌شود. هر چند سال هم بگذرد و هر چقدر هم مرهم رویش گذاشته باشند. من کینه‌ای نیستم. آن چاه عمیق بود. من خسته بودم. مسیر سخت بود. نباید روبروی من می‌ایستادند. آنجا جایش نبود. فقط همین.

 

شیدا

25 تیر 1403

T.me/Mrs_Shin

*بوف کور – صادق هدایت

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده