▫️روز سى و نهم - روز آخرِ اردوى مطالعاتى

مدرسه براى بچه‌ها، جشن پايان اردوى مطالعاتى گرفته. فوتبال و نهار و احتمالا آب بازى. مى‌خواست نرود. من هم اصرار نكردم. بعد خودش تصميم گرفت برود. چقدر دلم براى روزهاى آخر دبيرستان تنگ شده. ديگر كجاى زندگى آن فضاى گرم و سبك و بى‌خيال را آدميزاد تجربه مى‌كند؟ هيچ جا. ولى خب تجربه والد بودنم وادارم كرد مرواريدهاى حكمتم را كه پسرم طبعا هيچ توجهى به آنها ندارد، خرج او نكنم و بياورم اينجا. 


ديروز يك كلمه گفتم كه روزهاى آخر با دوستان مدرسه… داشت مرا مى‌خورد كه دوست اگر دوست باشد، با تمام شدن مدرسه تمام نمى‌شود كه خب حرفش درست است. ولى دوست درجه‌بندى دارد. مثلا براى من رديف دوستهاى نزديكم، الهام ‌هايم، آزاده و غزال بودند كه ارتباطمان را حفظ كرديم. اما راستش دلم براى گلنار و هليا و شيوا هم تنگ شد بعد از دبيرستان. براى ميترا، براى ليلى، براى پانته‌آ، براى نسيم، براى نونا. بعد دلم تنگ شد براى آن فضاى عجيب غريب كه براى ما طبيعى بود. نيمكتهاى مسخره. كلاسهاى ٥٠ نفره. خنده‌ها خنده‌ها خنده‌ها. ولى هر كارى كردم نوستالژى مادرانه‌ام مشترى نداشت. 


آمدم اينجا كه بنويسم روز آخريست كه بچه من، دبيرستانى است. هر مرحله‌اى هم بعدش باشد ديگر اين سبكى، اين خوشحالىِ بى‌دليل، اين حال، به اين شكل را ديگر نخواهد داشت. قلب من مچاله شده و دلم تنگ شده براى آن عكسهايى كه ايستاده روى نيمكتهاى كهنه انداختيم. حتى براى آن معلم هندسه سال چهارم كه از بس بد درس می‌داد، همه برای درسش معلم گرفته بوديم و يك بار كه آمد توى كلاس نصف كلاس ايستاده بوديم روى نيمكت. دخترهاى گنده با مانتوهاى دراز خمره مانند خاكسترى، روحهاى سرگردان خندان. 


من الان توى همان روزم. مرد در كلاس را باز كرد. گفت چرا همه‌تان رفته ايد بالاى درخت. ما ريسه رفتيم. ما نوجوان بوديم. ما مى‌توانستيم بخنديم. بلند و سبك. ما خنديديم…. پايان پيام



شيدا

١٤ تير ١٤٠٣


@Mrs_Shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده