میخچه
هميشه وقتى حرف ميخچه مىشد، چيزى را مثل ميخ تجسم مىكردم كه عمودی رفته در عمق پا، مثل يك ميخ واقعى. اولين ميخچه، چنان جان به سرم كرد و چنان مقاومتى در برابر همه روشهاى درمانى غيرمهاجم نشان داد، كه ترجيح دادم بسپرمش به تيغ جراح.
خانم دكتر محجبه تپل و به غايت خوشرويى، بسم الله گفت و آمپول بيهوشى موضعى زد و چند دقيقه بعد يك تكه پوست باريك ضخيم و سفيد رنگ را روى گاز استريل گذاشت و نشانم داد. باورم نمىشد چيزى كه ماهها باعث لنگيدنم شده بود و آن همه درد داشت، فقط بافتى سفيد با ظاهرى معصوم بود كه بر خلاف تصورم افقى روى پوست پيش مىرفت.
جراح مهارت داشت و سريع همه چيز تمام شد. من با دو تا بخيه سياه برگشتم خانه كه ده روز بعد بابا برايم كشيد و آن لنگيدن طولانى فراموشم شد.
مدتى بعد يكى از همين ميخچههاى به ظاهر معصوم را قبل از اينكه افقى بخزد توى پوستم و جان به سرم كند، در ابتداى تشكيل شدنش با چسب ميخچه نابود كردم.
سومى اما خورد به گرفتاريهاى انتخاب رشته و سنگينى فشار كار و تا چشم بهم بزنم خزيد و رفت و شد يك ميخ سفيد افقى چسبيده به پوست تنم و راه رفتن را سخت كرد. مىديدم كه دارد مىخزد در تنم و كارى از دستم برنمىآمد.
چند روز پيش با چسب افتادم به جانش و آرام آرام نصف بيشترش را از پوست درآوردم، بعد خستگى و درد مانع ادامه كار شد. خوابيدم و صبح ديدم آن قسمتى كه هنوز به پوست چسبيده خشك شده و راست راستى تبديل شده به يك ميخ عمودى در كف پاى من.
حالا امروز با ميخى به پايم، ميخى در مغزم*، به جنگ روز پیش رو میروم. تا جایی که میخ وا بدهد یا من وا بدهم این جنگ ادامه دارد.
شیدا
۴ مهر ۱۴۰۳
*اشاره به شعر شاملو
«چراغى به دستم
چراغى در برابرم
من به جنگ سیاهی مى روم.»