▫️در ستایش معصومیت


ديروز روز جهانىِ عشق اول بود. آمدم از عشق اول بنويسم كه ماندم. يك بار توى ده سالگى خيلى جدى عاشق شده بودم و حاصل اين عشق، زاييدن يك عدد مدادتراش در خوابهاى كودكيم بود. چون وقتى از مادرم پرسيده بودم بچه‌ها چطور درست مى‌شوند، به من گفته بود كه آدمها عاشق هم مى‌شوند و بعد بچه درست مى‌شود. در نتيجه قسمت عمده دوران اول عاشقى من به اضطراب حاملگى گذشت. 


دفعه بعدش، بيست ساله بودم و دانشجو و پروسه توليد بچه را در تئورى بلد بودم، بنابراين فقط ماند غرق شدن در همان عشق. قضيه اين بود كه يكى از پسرهاى سال بالايى كه به جرات يكى از خوشتيپترينها بود پيله كرد به من. خب تا آن موقع من فكر مى‌كردم اين آدم از دسترس من خارج است. توجه كوتاهش به من باعث شد كه نظرم عوض شود. فكر كردم خب پس مى‌شود كه او هم از من خوشش بيايد. 


پسره بدجنس اما فقط همان چند روز را به من توجه كرد. توجهى كه كافى بود دختر بيست ساله عاشق‌پيشه را كه يك عمر براى عاشق شدن دورخيز كرده بود، عاشق كند و بعد شروع كرد به بى‌محلى. فرمولِ بى نقصِ عاشق كردن دخترهاى معصوم و احمق را از بر بود گمانم. يك سال، مث يك استاكر* واقعى دنبالش كردم. همه چيز را در موردش می‌دانستم. تولدش كى است. خانه‌اش كجاست. اهل كجاست. آن زنگ ته صداى خنده بلند بلندش را همه جا مى‌شناختم. 


عشقِ من به پسر سياه چشمِ بدجنس به جاى خاصى نرسيد. در حقيقت بعد از كش و قوسهاى بسيار يك بار به من گفت كه دو تا دوست دختر دارد! و نمى‌خواهد از احساسات من سواستفاده كند. حداقلش صداقت داشت. 


تا سال آخر دانشگاه هر وقت توى راهروها ديدمش، قلب ديوانه‌ام يادآورى كرد كه او از كنارم گذشته. با اينكه ديگر تقريبا از احساسم به او عبور كرده بودم و درگير عشق محال غیرمحالی بودم كه قرار بود بابتش زندگى‌ام را به باد بدهم. 


سالها بعد، دقيقا پانزده سال بعد از آخرين ديدار توى دانشكده، در يك قرار جمعى ١٠-١٢ نفره ديدمش. آن موقع من ٤ سال مى‌شد كه جدا شده بودم والا كه رفتن به قرار دسته‌جمعى با بچه‌هاى دانشكده براى من توى ظرف زندگى قبلى‌ام ممكن نبود. آنجا، بالاخره ديدم كه قلبم ديگر از آن كوبش به قفسه سينه‌ام بازنشسته شده‌است. آدمى كه بعد از سالها مى‌ديدم هنوز خوشتيپ و خوش‌قيافه بود اما كاملا آدمى معمولى به نظر مى رسيد. انگار با زايل شدن آن حرير عشق كه ٢٠سالگى من دورش پيچيده بود، ديگر چيزى نمانده بود كه بشود خيالش را بافت. يك مرد معمولى با يك خانواده معمولى و شغل معمولى كه در يك خانه معمولى داشت زندگى‌اش را مى‌كرد. 


آن طرف خط، من هنوز توى متن قصه و جادو بودم. خانه‌ تازه‌ام را شكل داده بودم. در اوج عاشقى بودم و زندگى‌ام درست مثل همان قصه‌اى بود كه بايد باشد. بندهاى قديمى دور ذهن و احساسم باز شده بود. دستهايم سبز شده بود و بعد از ١٠-١١ سال بيراهه رفتن برگشته بودم به مسير درست. 


من خودِ خيال شده بودم و او واقعى و معمولى بود. حالا البته سالهاست كه مى‌دانم معمولى شدن بد نيست ولى آن موقع نمى‌دانم چه انتظارى داشتم. چه فكر مى‌كردم و چرا آن جور معمولى شدنش به نظرم عجيب آمده بود. 


حالا از همان ديدار و قصه و خيال بافتن هم ٧-٨ سالى گذشته. سالهاست از آن عشقِ آتشينِ سهمگينِ نو و معصوم فقط خاطره مانده. خاطره دخترى كه آنقدر معصوم بود كه شبى كه آن جمله عجيب را از پسر چشم‌سياه قصه شنيد، موقع خواب آرزو كرد كه صبح فردا را نبيند.


جهان هستى اما عاقلتر بود و به آرزويش توجهى نكرد. دختر زنده ماند و دوباره عاشق و دوباره فارغ شد و زمين خورد و بلند شد و رسيد به همينجا كه وقتى از عشق اول مى‌نويسد، لبخندى نقش ببندد روى لب‌اش. جوانى‌اش را تجسم كند كه در دانشکده از پشت سر پسر سياه‌چشم سرك كشيده تا شماره تلفنش را از روى فرم انتخاب واحد از بر كند. این عشق به جایی نخواهد رسيد اما دختر قصه ما اين را نمى داند. حالا چرخيده سمت بهترين دوست آن روزها و خنده‌اش قشنگترين خنده جهان نوى معصومش است. 


شیدا

۲۹ شهریور ۱۴۰۳


*stalker من معادل فارسى نداشتم برايش

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده