مرخصی زایمان
انگار دوباره زاییده باشمش، ولو شدهام روی مبل. شکلات فندقی میخورم كه انرژى از دست رفته را جبران كرده باشم. توان راه رفتن ندارم. حتى توان حرف زدن يا توان فشار دادن آن دگمه كوچك روى ريموت تلويزيون. هيچ. فقط دراز كشيدهام. در دنياى مجازى كوچكم غرق شدهام. بچهام كه همين ديروز زاييدمش، حالا دارد توى خانه مىپلكد. غذا سفارش مىدهد و با تلفن بلند بلند حرف مىزند.
من انگار كه از هجوم يك لشگر ديوانهساز جسته باشم، خستگى عجيبى دارم. حالم مثل حال وقتهاى بحرانى كودكىاش است. وقت مريضى يا حادثه. كه اول قوى و محكم ماجراى پيش آمده را مديريت مىكردم و بعد كه ماجرا به خير مىگذشت مىنشستم يك دل سير گريه مىكردم. الان نمىخواهم گريه كنم فقط مىخواهم از روى اين مبل خاكسترى نرم تكان نخورم. هيچ كارى نكنم. به هيچ مسالهاى فكر نكنم. تا صد سال به هیچ چیزی فکر نکنم. فقط بنشينم و به روبرو نگاه كنم. به آسمان كه مىرود رو به تاريكى. به خانهام كه آرام به نظر مىرسد. به گربههايم، كه خوابيدهاند. به بچهام كه در اتاقش دارد تهمانده كودكيهايش را بازى مىكند. به خودم كه انگار يك دفعه خستگى ده ساله نشسته روى جانم. از بارى كه زمين گذاشتهام. از دوباره زاييدن. دوباره. بى آنكه مادرم كنارم باشد يا كسى برايم چشم روشنى بياورد و بپرسد اسم اين يكى را چه گذاشتى؟
احساس مىكنم هزار سالهام. يكى بچه نامرئى كوچكم را در آغوش مىچرخاند و لالايى تركى برايش مىخواند. گربه كوچكتر بیدار میشود. مىفهمد كه چيزى در من تهنشين شده. يارِ غارِ مريضيهايم، مهربان كوچكم از كنارم تكان نمىخورد. مىخواهم بخوابم و خوابم نمىبرد. همه حواسم از پس روزى كه گذراندهام، هشيار است.
گربه دماغ خيس كوچكش را مىزند به كف دستم. پر مىشوم از عشق. بچه ناموجود نامرئىام خوابيده و صداى لالايى خاموش شده.
آسمان رفته رو به تاريكى. من هزار سالهام و همزمان از نو به دنيا آمدهام. بار ده ساله را گذاشتهام زمين بالاخره. كودكى خودم را بغل مىكنم. گربه كنارم خوابيده و موهاى نرم تنش زانوى لختم را قلقلك مىدهد. نمىتوانم تكان بخورم. همين امروز زاییدهام و حالا بايد دراز بكشم.
شيدا
٢١ مهر١٤٠٣