▫️آخرين سال تينيجرى


١٩ سال پيش، در همين ساعتها من راه افتادم بروم بيمارستان كه بچه‌ام را به دنيا بياورم. يك مانتوى گشاد خاكسترى تنم بود كه از مامان گرفته بودم. مانتو دگمه‌دار بود ولى من دگمه‌ها را نمى‌بستم. به بيمارستان دير رسيدم. بابا و مامان و دكتر قبل از من رسيده بودند. پذيرش شدم. گان بيمارستان را پوشيدم و رفتم توى اتاق عمل. دو سه ساعت بعد كه به هوش آمدم و درد تقريبا همه جهانم را احاطه كرده بود، بچه‌ام را به آغوشم دادند. ضعيف. كوچك. قرمز و عصبانى بود و موهاى مشكى بلند داشت. انگشتهاى باريك دراز قرمزش آنقدر ظريف بود كه مى‌ترسيدم با لمس من بشكند. آن نقطه آن روز شروع اين تجربه عجيب و سخت و شيرين بود.


حالا من هنوز توى تخت هستم كه بچه بيدار مى‌شود و آماده مى‌شود كه برود دانشگاه. برود دنبال زندگى. ريشه‌هايش هنوز پيش من است. هنوز به خانه من برمى‌گردد . 


١٩ سال گذشته، من ديگر روزهاى قبل از مادر شدنم را به ياد نمی‌آورم. هميشه كسى بوده كه من قبل از خودم به او فكر كرده‌ام. 



اين روزها آنقدر سرش شلوغ است كه به زحمت مى‌بينمش. در فاصله كار و دانشگاه و باشگاه گاهى سرك مى‌كشد توى خانه. بیشتر روزها سهمم از مادر بودن پختن غذايى ساده و يا مثل امروز بيدار شدن از صداى آلارمى است كه او براى خودش تنظيم كرده. 



ساعت هنوز ٧ صبح نشده. من هنوز به بيمارستان نرسيده‌ام و بچه توى شكم گرد و بزرگم تكان مى‌خورد هنوز. هنوز بند ناف همه آن چه ويتامين و مواد معدنى و هوا و جان توى بدن من است، مى‌برد و دو دستى تقديم بچه‌ام مى‌كند. بچه نمى‌داند كه قرار است به زودى همديگر را ببينيم. دو سه ساعت بعد من بغلش مى‌كنم. بچه‌اى كه مى ترسم بشكنمش يا با بوسيدن بهش صدمه بزنم.



اگر از من بپرسى نوزده سال چطور گذشت مى‌گويم به اندازه يك پلك زدن. انگار من كه داشتم نوزادی را در آغوشم راه مى‌بردم و پشتش را ماساژ مى‌دادم، يك دقيقه گذاشتمش روى تختش و رفتم آب بخورم و وقتى برگشتم، دیگر رفته بود دانشگاه.



شيدا

٩ آبان ١٤٠٣


t.me/Mrs_Shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده