روز سی و نهم: دانش بىفايده
من بعد از سی و اندی سال تازه یکی دو سال است یاد گرفتهام ضعف و خستگى خودم در دوره پريود را به رسميت بشناسم و تقاضاى كمك كنم. تا قبل از آن اگر مىتوانستم راه بروم يعنى مىتوانستم هر كار ديگرى هم بكنم. حالا اما مىبينم كه بله راه مىتوانم بروم ولى ضعف دارم. كمرم درد مىكند و خيلى بىحوصله هستم. پس از سر كار زودتر مىآيم بيرون تا برسم خانه.
نرسيده به خانه يادم مىافتد كه سه تا هالوژن آشپزخانه سوخته و من هنوز هالوژن نخريدهام. مىپيچم به سمت خيابان بالايى ازگل كه مرا ياد اوين و دم خانه مان مىاندازد. يادم مىآيد مسكن ندارم. مىايستم قرص مسكن مىخرم. لامپ هالوژن مىخرم. يادم مىآيد چند ماه است قابلمههاى ترميم شده را از مغازه نگرفتهام. مىروم سراغش. مرد طبق معمول نيست. تلفن مىزنم به شماره موبايل روى در. مىگويد تا نيم ساعت مىآيم. مىروم بر اتوبان ارتش تا چراغ سوخته ماشينم را عوض كنم. همان حوالى يادم مىافتد شير توى خانه نداريم. شير مىخرم با شكلات. لامپ ساندرو مىخرم. تعميركار كه مىخواهد لامپ را عوض كند مىگويد اشتباه خريدهام. مىروم لامپ را عوض مىكنم. شاگرد مغازه نمىتواند لامپ قديمى را در بياورد. اوستا مسعود را صدا مىكند. اوستا مسعود لامپ را سريع عوض مىكند و ٣٠ هزار تومن دستمزد مىگيرد. مىروم قابلمههاى لعنتى طلسمشده را مىگيرم و بالاخره يك ساعت و نيم بعد از اينكه رسيدم حوالى خانه، مىتوانم كليد بيندازم بيايم توى خانه.
خود خسته نصفه نيمه ام را مى اندازم روى مبل خاكسترى. شکلاتِ تيوپىام را سق میزنم و فكر مىكنم چه خوب شد كه ياد گرفتم كه دردم را به رسميت بشناسم و كمك بگيرم و از هوش مىروم….
شيدا
٤ دى ماه ١٤٠٣