▫️معنای دوم: بچه
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستینش از اشک تَر بود
بچه ام که به دنیا آمد و تا وقتی که زیر دو سال بود، من در اوج کمال بودم. زندگی ام کامل بود. من مادر شده بودم. من زندگی را امتداد داده بودم و حالا داشتم از بچهام مراقبت میکردم. بچهای که تمام دنیایش من بودم. خدایش من بودم. با عاشقانهترین نگاه جهان به من نگاه میکرد و من میدانستم که تا وقتی او آنطور نگاهم میکند زندگیام هیچ معنای دیگری لازم ندارد و نداشت. اما همان موجود ساده کوچک که با چشمهای گرد و درشت قهوهایش نگاهم میکرد کم کم بزرگ شد و قد کشید و از من بالا زد. حالا سالهاست که در نگاهش از آن عشق معصوم خبری نیست. اما یک وقتی فقط مادر بودن، معنای زنده بودن من بود و کافی بود. حالا از من انتقاد میکند و جهان خودش را دارد و همه اینها طبیعی است. قسمت نبود که من بیشتر از یک بار این مسیر شگفت کمال را طی کنم. حالا خاطرهاش هم دور است.
والد بودن، معنای زیادی به زندگی میبخشد اما هنوز هم فکر میکنم زندگی نمیتواند در همین خلاصه شود. خلاصه کردن زندگی در این، بار زیادی روی روح و روان همان بچه میگذارد که شاید نمیخواهد تنها دلیل زیستن کسی دیگر باشد. زندگی یک بار اتفاق میافتد. بچهدار شدن، زندگی آدم را عمیقتر میکند و به آن معنا میدهد. اما تمام معنای جهانش نیست. چون آدمیزاد، به همه چیز عادت میکند. حتی به پدیده شگفتی مثل والد بودن.
شیدا
۳ بهمن ۱۴۰۳
شعر اول پست از احمد شاملو