▫️روز برفى

ساعت ٩ شب، شام خورده بودیم و ظرفها را شسته بودم. ظرف آب گربه‌ها را عوض کرده بودم. خاک‌شان تمیز بود و ظرف غذا پر. این یعنی که من هر وقت دلم می‌خواست می‌توانستم بروم و بخوابم. یاد شبهای سال پیش افتادم. چه پوستی از من کنده شد. تازه ساعت ۹ شب باید می‌رفتم دنبال پسرم. ۹/۵ مى‌رسيديم خانه و تا شام بخوريم مى‌شد ساعت ١٠ و من تازه بايد از جايم بلند مى‌شدم و براى فردايش صبحانه و ناهار آماده مى‌كردم. همه كارها كه تمام مى‌شد يادم مى‌افتاد كه كارهاى گربه‌ها مانده. همان سه تا كار كه هر بار قبل از خواب و قبل از بيرون رفتن از خانه بايد انجام بدهيم. يادم آمد كه بلند كردن همبن ظرفهاى كوچك آب و پر كردنشان برايم شكنجه بود. سختترين كار جهان بود. از بس خسته بودم. 


سال كنكور، واقعا سال پيچيده‌ايست. از يك طرف بايد مواظب بچه باشى كه زير اين همه فشار ترك نخورد و خودت هم مواظب خودت باشى كه از خستگى نميرى. من از خستگى نمردم ولى هنوز همين يادآورى كوچك مى‌تواند خاطره آن خستگى عميق را به من برگرداند. 


يادم بيندازد كه گذشته تمام شده و حالا امروز، يك روز برفى واقعى است كه من مجبور نيستم بروم مدرسه بچه سر قله كوه و هزار بار سر بخورم و برگردم. بچه خودش امتحان داشته و پا شده رفته دانشگاه. من دارم از پشت پنجره به برف نگاه مى‌كنم و صف ماشينها توى برف در خيابان خانه و خيابان كنارى. 


ماشينها مثل مورچه‌هاى كوچك در صف ايستاده‌اند. برف مى‌بارد. ریز و بی‌وقفه. ریز. ریز. مادرم می‌گوید برف ریز می‌نشیند روی زمین و شهر. دلم شور بچه‌ام را می‌زند که تجربه رانندگی در برف ندارد. دلم شور ترافیک و سر خوردنش را می‌زند. سر وقت بیدار شده؟ نشده؟ به امتحانش رسیده؟ برف می‌بارد. ریز و بی‌وقفه.


به نظرم بزرگسالى، سوای اینکه در آن مجبوری وقت مریضی تکیه‌گاه خودت باشی و خانه و خانواده‌ات را هم سرپا نگه دارى، بخش مهمترى هم دارد. 


بزرگسالى يعنى وارث بار نگرانى شدن. يعنى ديگر، نمى‌توانى اميدوار باشى كه وقتى تو خواب هستى، زندگى بر مدار خودش بچرخد. سوپ ريز ريز روى اجاق قل بزند و بچه، پتو را از روى خودش پس نزند و خانه نپيچد به خودش. ديگر بايد نگران باشى. نگران جزييات. نگرانِ برف، چون بچه‌ات بيرون از خانه است. نگران گربه‌هاى كوچه. نگران ناهارى كه سزاوار روز برفى و خانه ماندن باشد. نگران شمعدانيها زير بار برف. نگران آب سد كرج كه براى سيراب نگه داشتن تهران در تابستان پيش رو خيلى كم است. نگران هزاران جز كوچك كه مى‌پيوندند به هم و كلى را مى‌سازند به اسم زندگى روزمره. چرخ دنده‌هاى كوچك بى‌اهميت كه مى‌چرخند و همه با هم چرخ بزرگترى را مى‌چرخانند. چرخ بزرگى كه از هيچ مى‌رود به هيچ. مگر اينكه يك جورى "معنا" را به آن تزريق كنى.


معناى زندگى امروز من اين است كه زل بزنم به برف و به گربه‌هايم. گربه بزرگتر كه خمار سنگينى هواى برفى لميده در مخفيگاهش و چرت مى‌زند و گربه كوچكتر كه از هيجان اين دانه‌هاى سفيد كه از آسمان مى‌بارند توى خانه مى‌چرخد و مدام صدايم مى‌كند. "ممن، ممن!" 


من،  ماشينهاى توى كوچه را مى‌شمرم و به بچه‌ام فكر مى‌كنم و به گربه‌هاى كوچه که سردشان است و شاید گرسنه باشند و به بزرگسالى و دلم مى‌خواهد وردى بلد بودم براى رجوع به كودكى. به خانه والدينم. به اتاق كوچك خيلى كوچكم. به امنيتِ داشتن آدمهايى عاقلتر، پشت در چوبى اتاقم. به فقدان خوشايند بار نگرانى… وردی در کار نیست. بزرگسالی، ناگزیر است. 



شيدا

٣٠ دى ١٤٠٣

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده

من هرگز مهاجرت نمي كنم ... من فرزند يك مهاجرتم