▫️«دریا موجه کاکو»

دختربچه عروسكش را جاگذاشته روى ميز پذيرش. اسم عروسك آكاايكى است. به نظر موجود وحشتناكى مى‌رسد. يك نيم‌تنه صورتى پوشيده و چشم و ابرو و دهانش روى صورت پارچه‌اى سفيد نقاشى شده. به جز نيم تنه صورتى چيزى تن عروسك نيست. دو پاى سفيد به تنه سفيد دوخته شده‌اند. به جاى انگشتهاى پا، انتهاى هر پا را چند كوك سياه زده‌اند. من عروسك را برمى‌دارم كه به دست صاحبش برسانم. آكاايكى تمام هرمز را با ما، از پشت كاور شفاف چمدان من تماشا مى‌كند. آكاايكى صبور است و به سوار و پياده شدنهاى مكرر از سه‌چرخ و شلوغى و بلاگرهايى كه هميشه ميان ما هستند،  عكس‌العمل نشان نمى‌دهد. فقط با لذتى عميق با چشمهاى باز بازش مى‌خواهد تمام جزيره را با چشمهايش ببلعد. 


جزيره شلوغ است، آنقدر شلوغ كه قبل از رسيدن به هر نقطه‌اى از تجمع قرمزى روكش سه چرخها مى‌فهمى كه رسيده‌اى. همه جا در مسير بازارچه هاى كوچك برپاست و همه محلیها يك سرى چيزهاى مشخص مى‌فروشند. لباس محلى. دستنبند و گوشواره‌هاى صدفى. ستاره‌هاى دريايى بدبخت خشك شده. خاك رنگى تقلبی در شيشه‌هاى كوچك. نوشيدنى خنك. 


هيپى‌هاى ساكن هرمز، دريم كچر و دستبندهاى دست‌باف و تك و توك نقاشى و كارهاى خراطى خودشان را مى‌فروشند. در مسير دره تنديسها هستم كه مى‌بينم يكى‌شان با ريش و موى خرمايى بلند تاب‌دار دارد تلاش مى‌كند از تپه‌اى بالا برود تا به معشوق همه دورانها، يعنى آنتن موبايل برسد. موفق نمی‌شود. سرمی‌خورد. 


يك روسرى سبز بزرگ را مثل شنلى روى شانه‌اش انداخته و دو بال روسرى را گره زده بهم و شنل كج اختراعى‌اش او را شبيه مسيح كرده است. از كنارش عبور مى‌كنم. 


دره تنديسها شلوغ است، آنقدر شلوغ كه عكس گرفتن ممكن نيست. از باريكه‌اى بين دو كوه، دريا پيداست و مجسمه اژدهاى سمت چپى با دهان بازش دارد ابر و دريا را مى‌بلعد. شلوغى وحشتناك است. صداى همهمه. جيغ بچه‌ها و بوى آدميزاد پخته زير گرماى جزيره مى‌آيد. از اژدهای سنگی و منظره درياى روبرويش فرار مى‌كنم به همانجا كه از آن آمدم. 


مسيح دروغين با شال كج پشت بساط دستفروشيهايش ايستاده. ازش يك تابلوى كوچك مى‌خرم. قرار مى‌شود هرجاى جزيره كه آنتن موبايل آمد و اينترنت بانك وصل شد، پولش را واريز كنم. ازش مى‌پرسم: «همينجورى نقاشيهايت را مى‌دهى ببرند به اميد اينكه در آينده يكى پولش را واريز كند؟» مسيح چشمهايش را مى‌دوزد به كوه روبرو. شال كج را كج‌تر مى‌كند روى شانه و دست راست را دراز می‌کندرو به کوه، با لحن آرام ولی محکمی مى‌گويد: «اگر ما آدمها نتوانيم به هم اعتماد كنيم چه كنيم؟» چنين گفت مسيح نامصلوب در دره تنديسهاى هرمز. توى سه چرخ به تو مى‌گويم: «اين تابلو را از جوانى كه شبيه مسيح پيش از رسيدنش به پيامبرى بود خريدم.» تو فقط مى‌پرسى: «چرا قبل از رسيدن به پيامبرى؟» مى‌گويم: «داشت تمرين مى‌كرد. به زودى مبعوث خواهد شد.»


در ساحل سرخ حداقل ٥ زن مى‌بينم كه يك دست در خاك سرخ و يك دست در ماسه نقره‌اى زده‌اند و دو دست را بالا و پايين صورتشان گذاشته‌اند و دارند عكس مى‌گيرند. آن كه از همه زرنگتر است دستهايش را خيس كرده و ماسه‌هاى نقره‌اى به کف دست چپش و ماسه‌هاى سرخ به کف دست راستش چسبيده. دفعه قبلى كه آمده بودم هرمز، اينجا به نظرم زيباترين جاى جزيره آمده بود. خاك سرخ و موج دريا و گوش ماهيها و منظره دريا مى‌توانست خيلى زيبا باشد ولى اين بار ساحل كثيف بود. دريا خسته و از گوش ماهيها اثرى نبود. گله به گله مردم نشسته بودند و ماسه‌هاى نقره‌اى را در كيسه‌هاى پلاستيكى كوچك مى‌ريختند كه با خودشان ببرند. كجا ببرند؟ اين ماسه فقط اينجا در خانه‌اش بين آب و آفتاب اینگونه خواهد درخشيد. بيرون از اينجا فقط يك ماسه تيره است. نمى‌نشينم. دريا را تماشا نمى‌كنم. نوك انگشتم را مى‌كشم به خاك سرخ. خاك سرخ در ترك نوك انگشتانم پنهان مى‌شود. به راننده سه چرخ مى‌گويم برويم. مى‌رويم.


كنار جنگل حرا كه حالا بيرون از آب، شده اجتماعى از بوته‌های کوتاه، آكاايكى با چشمهاى باز خوابش مى‌برد. موبايل آنتن دارد. پول نقاش دوره‌گرد را واريز مى‌كنم و بهش پیامک مى‌دهم. در يكى از صعودهايش از تپه كنار بساطش پيغام مرا خواهد ديد و جواب خواهد داد: «درود بر شما، هميشه حس خوب بگيريد ازش. » و ایموجی گل و تشکر هم چسبانده کنارش که اصلا شایسته مسیح نیست. حتی اگر هنوز مبعوث نشده باشد. 


دريا قرار است مواج باشد. بايد زودتر خودمان را برسانيم به اسكله. بپريم توى شناور بزرگ خيلى بزرگ تا با موجها برسيم قشم.


شيدا

١٣ دى ١٤٠٣


t.me/Mrs_Shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده

من هرگز مهاجرت نمي كنم ... من فرزند يك مهاجرتم