Posts

Showing posts from November, 2009

فریبای داستان من دلش می خواهد اسمش فرشته باشد

اولین بار است که دارم با یک طرح درست و حسابی و پر و پیمان یک داستان بلند می نویسم. طرح داشتن خیلی خوب است. باعث می شود که آدم از اینکه بنشیند و بنویسد نترسد. باعث می شود که بدانی که قرار است کجاها بروی. طرح داشتن اما دست شخصیتهای داستان را می بندد. بیچاره ها نمی توانند عربده بزنند. نمی توانند هر جا دلشان خواست برود. مثلا الان یکی از شخصیتهای داستان من عاشق یکی دیگر شده ولی من یکی را گیر انداخته ام در ترافیک مدرس. آن یکی مانده در مغازه اش در پاسداران. بال دارند که به هم برسند؟ ندارند. پس من هنوز تصمیم نگرفته ام طرح داشتن خوب است یا بد. من دلم می خواهد شخصیتهای داستانم یک کمی برای خودشان بچرخند. گاهی اجازه داشته باشند لاستیک چرخ ماشینشان را در جوب جلوی مغازه کسی که دوستش دارند بندازند. من دوست دارم شخصیتهایم کمی خودسر باشند. دوست دارم بلند بلند حرف بزنند و فکر کنند. من هنوز تصمیم نگرفته ام که بالاخره طرح داشتن خوب است یا بد!

زندگی چند گانه شین دختر جیم

زندگی دو گانه در کشوری مثل کشور ما کاملا معمولی است. اصولا همه آدمها یک زندگی دو گانه دارند. یعنی همه آدمهایی که زندگی متوسط دارند. شاید اگر در قشر خیلی مذهبی باشند یا قشر کلا لامذهب زندگیشان یک لایه بیشتر نداشته باشد اما بیشتر کسانی که وسط این تقسیم بندی هستند زندگیشان اتوماتیک وار دو گانه است. از بچگی یاد می گیری که در مورد فیلمهایی که در خانه می بینی یا سفرهای تابستانی خانوادگی در مدرسه حرف نزنی. یا جلوی عمو بزرگه در مورد فلان مهمانی خانوادگی حرف نزنی. بعدتر که بزرگ شدم این لایه ها کمی به هم نزدیک شدند. در سالهای دانشگاه تقریبا – باز هم تقریبا – خودم بودم. بعد از ازدواج یک شخصیت جدید به شخصیتهای زندگی من اضافه شد. این شخصیت جدید آنقدر با بقیه کسانی که تا آن روز بودم فرق دارد که گاهی فکر می کنم اگر در خیابان ببینمش نمی شناسمش. مدتی است که دو گانگی به زندگی مجازی من هم سرایت کرده است. شده ام یک موجود چند پاره که هر گوشه یک جورم. هر جا یک سازی می زنم. آدمهای من کم کم دارد فاصله شان با هم زیاد می شود و من نمی دانم کدام اینها هستم.

کاش هنوز شاعر بودم

وسط حرم ایستاده بودم و به ضریح نگاه می کردم. غلغله بود. بعد من می دانستم که باید بزنم به موج جمعیت. زدم. رفتم جلو. بعد دیگر اختیارم دست خودم نبود. با جمعیت می رفتم به راست. به چپ. می چرخیدم. برمی گشتم. خیز برمی داشتم. جیغ می زدم. گریه می کردم. له می شدم. می مردم. بعد همه دردهایم همان جا ، جا ماند. بیرون که آمدم تنم کوفته بود. خیلی کوفته ... و من از این درد لذت می بردم.

اطلاع رسانی و دیگر هیچ

من نیستم تا جمعه.

دنیای رنگارنگ اسمها

من فکر می کنم یکی از دوست داشتنیترین جاهای داستان نویسی آنجایی است که می خواهی اسم شخصیتهای داستان را بگذاری. همان لحظه ای که چشمت را می بندی و آدمت را جلوی چشمت تجسم می کنی. رنگ چشمهایش را شیوه لبخندش را و بعد فکر می کنی اسمش چه باید باشد. دنیای واقعی به آدم زیاد اجازه نمی دهد اسم بگذارد. فوقش یکی یا دو تا بچه داشته باشی. اسم گذاشتن برای بچه خیلی فرق می کند. بچه می خواهد یک عمر با این اسم زندگی کند. هزار باید و نباید هست که باید بهشان فکر کنی. اما در داستان می توانی همه اسمهای دنیا را امتحان کنی. همه اسمهایی که یک بار جایی شنیده ای و فکر کرده ای که چه طور می شد اگر این اسم را می گذاشتی روی یک آدم. بعد رفتار یک آدمی که اسمش مثلا مرجان است با یک کسی که اسمش گلشید است در قصه هم با هم فرق می کند. اسمها اینطور آدم را عوض می کنند. عشق به اسمها را در نویسنده های دیگر هم دیده ام. یکی از نویسنده هایی که واقعا شیفته دنیای اسمهاست و از اسم گذاشتن سیر نمی شود جی.کی. رولینگ نویسنده هری پاتر است. در هر کتاب رولینگ صدها اسم ضروری و غیر ضروری هست. اسمهایی عجیب و غریب. اسمهایی شگفت آور. اسمهای خیلی

home sweet home

آشپزخانه کثیف بود. خیلی کثیف. تقصیر من نبود. قرار بود سه شنبه کارگرمان بیاید. نیامد. ده صبح زنگ زدم. ولو بود توی رختخواب. قرار شد هفته آینده بیاید. من دو روز دیگر نگاه کردم به کف آشپزخانه و به این فکر کردم که آیا می توانم یک هفته دیگر هم صبر کنم. نشد.نتوانستم. برای من آشپزخانه روح خانه است. می توانم کثیفی خیلی جاهای خانه را با بی خیالی هنرمندانه ای ندید بگیرم اما این یکی را نمی توانم. یک ساعتی توی آشپزخانه بودم تا شستم و آمدم بیرون. دیشب که به خانه برگشتیم خانه یک جور خوبی منتظرمان بود. خیلی کم می شود که ما تهران باشیم و صبح تا شب از خانه دور باشیم. دلم می خواست خانه مان را بغل کنم. همین الان نوک پا رفتم آشپزخانه که به بیسکوییتهای کنجدی ناخنک بزنم. روی سرامیک که پابرهنه راه می رفتم ته دلم حس خوشایند عجیبی داشتم از همه چیز. می دانستم مال آشپزخانه است. مال اینکه خانه، خانه است. خانه جایی است که آدمهایی که دوستشان داری در اتاق بغلی خوابیده اند و در کابینت روبرویی سمت چپ آشپزخانه بیسکوییت کنجدی داری.

حبه انگور و ژانر وحشت خانگی

من کلا آدم ترسویی هستم. از این ترسوهای معمولی. همانهایی که شبهای تنهایی از صدای تلق و تولوق یخچال و شر شر آب توی لوله های سیفون توالت می ترسند. از معدود شجاعتهای قبل از بچه دار شدنم یکی دو شبی بود که در نبود الف تنها در خانه خوابیده بودم. با بچه که آدم هیچ وقت تنها نیست – حتی از ایرانسل هم مطمئنتر! در همه ساعات شبانه روز و بدون دغدغه آنتن دهی! و متاسفانه بدون دگمه آف - حالا امشب که آقای الف مسافرت است پسرکم نیت کرده که زهره ترکم کند. درست وقتی که فکر می کنم خوابیده دارم پاورچین می روم طرف آشپزخانه که سایه سیاهی درست جلوی در اتاقش می بینم. لباس خوابش کمی تیره است. همه جا هم تاریک است. مثل یک روح سرگردان ایستاده. نه حرکت می کند و نه حرف می زند. یک قدم که برمی دارم می پرسد" کجا می ری؟" من که افتاده ام وسط راهروی هتل متروکه فیلم شاینینگ و دنبال قل دوم این روح سرگردان می گردم با تکانی برمی گردم به واقعیت. وقتی بالاخره می خوابد – مشکوکم به اینکه آقای الف یک کاری کرده که وقتهایی که نیست این یکی که هست اصلا نخوابد که من وقت اینترنت گردی نداشته باشم!! – درست یک ساعت بعد دچار night ter

عروسک من سرما خورد

نشسته ام. دور خیز می کنم که بنویسم. هنوز یک دقیقه نگذشته پسرک صدا می کند " مامان !" اگر جواب ندهم داد می زند " مامان !" شیر گرم است که باید سرد باشد. یا سرد است که باید گرم باشد. فرقی نمی کند. شیر را عوض می کنم. برمی گردم سر میز. سر خط را پیدا می کنم انگشتهایم را می گذارم روی کیبورد یک کلمه می نویسم و جمله را دوباره می خوانم. پسرک صدا می کند " مامان !" از همان جایی که نشسته ام داد می زنم " چیه؟ " کارتون تمام شده. یا از این کارتون خوشش نمی آید. سی دی کارتون رو عوض می کنم. برمی گردم توی اتاق، می نشینم. کلمه ای را که نوشته ام پاک می کنم. جمله را دوباره می خوانم. پسرک صدا می کند " مامان !" دارم دیوانه می شوم. شخصیت داستانم مانده زیر باران. آن هم در این هوای سرد ولی این پسرک امان نمی دهد که بیارمش داخل خانه. دوباره می روم پذیرایی. شیر ریخته روی سینی صبحانه. از آنجا سرریز شده روی فرش. دستمال بر می دارم. سینی را می برم. شیرها را خالی می کنم توی ظرفشویی. روی فرش را دستمال می کشم. اخم می کنم به پسرک. یک لیوان شیر برایش می ریزم می گذارم روی سینی

I can't press "SEND" ...

خیلی وقتها برای آدمها توی ذهنم نامه می نویسم.بعد فکر می کنم اون نامه رو فرستادم. اون آدمه هم لابد خوندتش.بعد فکر می کنم چرا جوابمو نمی ده. بعد یادم میاد که من ننوشتم. فکر کردم که نوشتم. فکرکردم به اینکه بشینم و به اون آدرس ایمیلی که ازت دارم نامه بنویسم. بنویسم که بی وفایی. خیلی بی وفا. بنویسم که دلخورم ازت. بنویسم که چطور می شه بیست سال دوستی رو انداخت دور و آب هم از آب تکون نخوره. بنویسم که دروغی. با همه حرفات. با همه خنده ها و مهربونیات. بنویسم که دلخورم ازت. اونقدر دلخورم که دیگه نمی خوام برگردی. بنویسم که جات یه جور بدی همیشه خالیه. برای اینکه جای خالی تو ، یه سوراخ بزرگ بیست ساله اس. بیست ساله که اون جا جای تو بوده. قبل از اینکه اون شوهر نکبتت وارد زندگی ما بشه. قبل از اینکه تو بری از من دور بشی. یه وقتی بود که باورم نمی شد که فاصله بین من و تو بیفته. خام بودم. نمی دونستم زندگی یعنی چی. بعد تو عروس شدی. عروس زشتی هم شدی. یادمه که سر عروسیت خیلی خورد توی ذوقم. یه جوری شده بودی که من دوست نداشتم. بعدا که عکساتو دیدم متوجه شدم که خیلی هم زشت نشده بودی، خیلی زن شده بودی. بعد من دوس

!!!وقتی همه خواب بودند

من شبها بیدار که می شوم نباید حرف بزنم. یعنی حرف اگر بزنم خواب می پرد می رود یک جایی خیلی خیلی دور. بعد طفلکی آقای الف اوائل زندگی مشترک توی راهروی خانه – نصفه شب – اگر به هم برمی خوردیم با من حرف می زد و هر چی که می پرسید من جواب می دادم " هووم" این هووم یعنی با من حرف نزن! یعنی اگر حرف بزنم خواب از سرم می پرد! اما این وروجک، بعد از تحمل مصائب طولانی شیر دادنهای شبانه و مکرر تا دو سال بعدش بلند شدن به اطوار "آب می خوام"،" نون می خوام" و مخصوصا این یکی " آخه من گشنمه!" حالا یک سوژه سومی هم پیدا کرده آن هم همانا جیش های نصفه شبی است. بعد هی حرف می زند با مامان. بعد اگر خدای نکرده بگویی " هووم" باید توضیح بدهی این " هووم" که حالا گفتی یعنی چه! فکر می کنم برای یک خواب یکدست از شب تا صبح باید ده سال دیگر صبر کنم. . . . هستیم در خدمتتان!

قار قار

سینا با پدرش مامان بازی می کند. سینا می گوید : تو بابا بشو. من مامان می شم. تو برو سر کار. من ایمیل می زنم!!

امشب خوابت را می بینم

نمی توانم تو را دوباره از دست بدهم. نتوانستم از درد نیست. درد خیلی سال است که ته کشیده و تمام شده. خاطره ها همه آب رفته اند. نوشته های آشنای تو مرا یاد آن نامه های دور و دراز می اندازد و سرمه، باور کن یادم نیست که توی نامه ها برای تو چه می نوشتم. شاید مادر شدن حافظه ام را کمرنگ کرده باشد. اسم پسرم را گذاشته ام سینا راستی، امروز صبح سینا از خواب که بیدار شد کنارش دراز کشیده بودم. چشمهایش را که باز کرد به من نگاه کرد و لبخند زد. لبخند عجیبی بود ، سرمه. چشمهای ذغالی رنگش در صورتش می درخشیدند . سینا از اینکه من آنجا کنارش بودم، خوشحال بود. بچه ها نمی گذارند زیاد به گذشته سرک بکشی. اگر تو بودی برایت از سینا می نوشتم. از این روزهایم که اینقدر می نویسم. از این که نوک انگشتهایم برای همه قصه هایی که ننوشته ام گز گز می کند. از اینکه هنوز نتوانسته ام کژال را در یک قصه بریزم و بنویسم. از اینکه تو را بارها نوشته ام و باز سرک کشیده ای به امروزهایم. نمی توانم تو را دوباره از دست بدهم. هیچ کس نمی تواند یکی را که قبلا از دست داده دوباره از دست بدهد. برای من، تو دوباره هستی. این بار خیالیتر از بار قبل.

یک شمع روشن کنیم؟

فرض می کنیم که وبلاگ مرا می خوانی. فرض می کنیم ... حالا فکر می کنم که انگار همیشه نگاهم کرده ای. گیرم از دور. گیرم که نیامده ای که حرف بزنیم. گیرم که گذاشته ای که نوشته های قدیمی و فونتهای عجیب و غریبشان در صفحه های قدیمی بمانند. بیا فرض کنیم که وبلاگ مرا می خوانی. همه دوستانم وبلاگ مرا می خوانند. چرا این همه سال فکر نکردم مرا می خوانی؟ سرمه، من آدم ساده ای هستم خودت هم می دانی. هی نمی نشینم با زندگی کلنجار بروم. زندگی را نگاه می کنم و راه خودم را می روم. بعد من از آدمهای پیچیده می ترسم. نمی فهممشان. نمی خواهم بگویم تو پیچیده بودی. اما بعد این همه سال که رفته ای . بعد این همه سال که مثل دود ، از زندگی من غیب شده ای رد پایت غمگینم می کند. سرمه من دنبال تو نگشتم. هیچ وقت. روزی که تصمیم گرفتم بگردم با اولین گشتنم پیدایت کردم. گیرم که تو آن خانه ها را مدتها بود که ترک کرده بودی. ولی من پیدایت کردم. پس می شد که زودتر از این بگردم. شاید تو منتظر بودی که من پیدایت کنم. اما تو می دانستی که من آدم ساده ای هستم نه؟ گفته بودی یک روز شاید دوباره برای من بنویسی. آن روز آمده سرمه یا ده سال دیگر باید

وبلاگولوژی

وبلاگهای زیر یک سال تر و تازه. دل بسته به قصه های شنگول و منگول. در حال سعی و خطا. خیلی خیلی نزدیک به خود آدمها.اگر دست به نوشتن داشته باشید کم کم تعدیل می شوید. وبلاگهای یک تا دو ساله از دو حالت خارج نیست. یا در طی یک سال فهمیده اید که این کاره نیستید یا این کاره هستید. اگر این کاره نباشید که یک وبلاگ نصفه نیمه ناقصی روی دستتان مانده که دیر به دیر بهش سر می زنید. گاهی هم فکر حذف کردنش به سرتان می زند. اگر این کاره باشید وبلاگتان برای خودش خواننده پیدا کرده. وبلاگهای مشابه وبلاگتان را پیدا کرده اید. مرتبتر شده اید. وبلاگهای دو تا سه ساله اگر تا اینجا این شما بودید که وبلاگ را می نوشتید از این به بعد این وبلاگتان است که شما را می نویسد. در گذر این دو سال و خورده ای وبلاگتان برای خودش یک شخصیت مستقل پیدا کرده است. حالا دیگر نمی شود خط و ربطش را عوض کرد. در طی این سال یا می برید و وبلاگتان را حذف می کنید – در این رده سنی به ندرت وبلاگهای متروکه مانند دوره قبل وجود دارد – یا اینکه اجازه می دهید وبلاگتان به نوشتن شما ادامه دهد. وبلاگهای سه تا چهار ساله به جز اینکه وبلاگتان پررو شده و برای خ

سال راه راه 2010

توی قصه های عشقی نوجوانی ما آدمها فقط یک بار عاشق می شدند. بعد خاطره آن عشق ابدی را همه اش با خودشان یدک می کشیدند. اول تا آخر قصه هی آه بود و ناله، اگر به هم نرسیده بودند. بعد بیست سال هم بالاخره قهرمانهای داستان "پنجره"*وار و عنکبوتی به هم می رسیدند و ماجرا ختم به خیر می شد. دنیای واقعی از این لوس بازیها نداشت. این را البته بعدها فهمیدم. اولین باری که جدی جدی عاشق شدم و مثل بیشتر اولین عشقها خوردم تو دیوار، خیلی ملایم می خواستم خودکشی کنم. می گویم ملایم چون از فکر خودکشی فراتر نرفت. آن هم در اوج ناراحتیها. بعد یکی از عمده ترین غصه هایم این بود که عشق اول و آخر زندگیم ناکام بود و از این چیزها. خوب کله ام پر بود از مزخرفات کتابهایی که آن وقتها تنها تجربه عشقی قابل تجسس دور و برمان بود. بعدتر من دوباره عاشق شدم. البته این را برای روح نوجوانیم که شاید این طرفها پرسه بزند نوشتم. نوجوانهای امروز عاقلتر از آن وقتهای ما هستند ... عاقلترهای از آن وقتهای منی که در آن سالها، " سال سیاه دو هزار" داریوش را که می شنیدم زار زار برای 24 سالگیم گریه می کردم، این هم روی تمام چیزها

شیدایانه

چطوری در همچین صبحی می شود در مورد عشق نوشت؟ در این یک هفته که مانده تا 21 آبان باید هی فکر کنم تا یادم بیاید که یک نوشته عاشقانه جدید بنویسم. فقط امروز می خواهم بنویسم بدون عشق زندگی چیز لوس و بیمزه ای می شود. مهم نیست که چه چیزهایی را از زندگی حذف می کنیم. بدون عشق نمی شود. لازم هم نیست که حتما اسمتان شیدا باشد که به این بینش برسید

یک عالمه حرفهای قلمبه

توضیح واضحات منوی تولد اول سینا : نسار پلو چیکن استرگانف کشک بادمجان سالاد اندونزی سالاد فصل ژله میان وعده : تست کالباس تست پنیر پاپ کورن منوی تولد دوم سینا : باقالی پلو با گوشت چیکن استرگانف سوپ دال عدس سالاد اندونزی سالاد فصل ژله بازیهایی که برای تولد سینا اجرا کردیم : کوسن بازی – شبیه صندلی بازی! استپ شکلک قطار بازی نمایش عروسکی دم درازی بازیهایی که قصد داشتیم اجرا کنیم و نشد : تلفن بازی اون بازیی که یکی چشماش رو ببنده و بقیه رو بگیره مادام یس کلاه داغ – کلاه دست به دست می شه و موسیقی قطع می شه. هر کی کلاه بهش بیفته باید شعر بخونه در مجموع تولد امسال سینا بهتر از تولد پارسالش برگزار شد. البته فکر می کنم علتش این بود که بعد از ظهر تولد گرفتم و بچه ها سرحالتر بودند. بعد هم سر غذا کمک زیادی از تهیه غذای آقای الف! گرفتم ... ممنون از همه پیشنهادهای خوب و دوستانی که زحمت کشیدند و دستور غذا دادند که حتما در مهمانیهای بعدی استفاده می کنم. * از دوستانی که در نظر سنجی پرشین بلاگ به وبلاگ من رای دادند ممنون. رتبه امسال وبلاگ من ، هفت بوده که بدون جایزه هیچ نچسبید راستش!! بگذریم...

از کاهو و شیاطین دیگر

تا به حال چند بار این وبلاگم را فروخته باشم به کاهوها خوب است؟ زیاد. حسابش از دستم در رفته. ولی هر بار که کاهوها را خیسانده ام سرکی زده ام به این وبلاگ. بعد هی به کاهوها فکر کرده ام. حالا هم همین است. بعد آدمی که فکرش پیش کاهوهاست چطوری می تواند بنویسد؟ چطوری می تواند بگوید که دلش تنگ شده برای وبلاگش؟ نه. نمی شود. بعد تا من کاهوها را بشورم لابد پسرک بیدار می شود. امروز هم نشد.

من، خانم شین ، گارفیلد و بقیه جک و جانورها

Image
می شناسیدم بعد از این همه سال دیگر نه؟ آدمش نیستم که بیایم اینجا دل سیر و صاف و ساده برایتان همه چیز را تعریف کنم. درست بعد از تولد پسرم یکی از داستانهایم را می گذارم روی صفحه. برای اینکه با خودخواهی تمام شاید می خواهم به خودم ثابت کنم که این صفحه ، وبلاگ من است. پسرم فقط گاهی واردش می شود. خانم شین هر چی دلش بخواهد می نویسد و من یکی که سر از کارش در نمی آورم. راستش دیگر به خودم هم زحمت فهمیدنش را نمی دهم. در ضمن کاش روی داستانم بیشتر نظر می دادید. خانم شین بدجوری سر لج افتاده. این را از توی چشمهایش می خوانم.

با چایت پولکی می خوری؟

رویا نشسته بود پشت میز. سرش رو به پایین بود. دستهایش را به دو طرف سرش فشار می داد و به میز نگاه می کرد. انگار منتظر بود که سوژه ها از توی سرش بیرون بریزند. مربع نارنجی رنگی گوشه مونیتورش پیدا شد. " چی می خوای؟" رویا با تعجب به مربع نگاه کرد. بعد انگشتهایش به کار افتاد. پرسید " تو کی هستی؟" چند لحظه طول کشید تا این کلمات روی صفحه نقش بست " همون که می خوای قصه اشو بنویسی!" مشکل اینجا بود که رویا سوژه ای نداشت. از جایش بلند شد و رفت جلوی آینه. زیر چشمهایش گود افتاده بود. از صبح نشسته بود پای کامپیوتر و به جای نوشتن در سایتها پرسه زده بود. هی وبلاگ خوانده بود تا فکرش باز شود و هیچ جرقه ای در ذهنش روشن نشده بود. حالا ساعت 2 نصفه شب لابد چشمهایش عیب کرده بود. نوشته دوباره ظاهر شد " چرا نمی نویسی؟" رویا جواب داد " چی بنویسم." - از روز اولی بنویس که همدیگه رو دیدیم. - ما؟ - بله. کلاس اول دبیرستان. ردیف آخر سمت چپ. رویا چشمهایش از تعجب گشاد شد. دستهایش روی حروف لرزید. با این همه نوشت " گلی؟" مربع چشمک زد " گلی نه گلنار!" بعد

کاش این پست را من نوشته بودم

حالا خواستم بگم که یک مادری میاد می نویسه که با بچه ام چنین و چنان کردم و رفتم بیرون و ناهار خوردیم و بردمش پارک و اینها، بدانید و آگاه باشید که اونها هم لحظات سخت زیادی رو پشت سر می گذارن که نمی خوان با به خاطر آوردنش، روح و دلشون رو به درد بیارن. کاش اگر یک روزی، روزگاری سام خواست خاطره ای از من واسه کسی تعریف کنه، یاد اون لحظه ای بیافته که ایستاده بود روی نرده میز جلوی نونوائی سنگکی و من پشت سرش ایستاده بودم و می گفتم : مامان نیگا. تنورو دیدی؟ نون از اون تو درمیاد.