- برف نو برف نو تو روحت!


صبح با صدای قطره‌های باران که می‌خورد روی فلاشینگ* پایین پنجره اتاق خواب بیدار شدم. فکر کردم بچه اسنپ گیرش نمی‌آید و بهتر است خودم ببرمش. توی اتاق تاریک تاریک بود. بعد چرخیدم و موبایل را برداشتم. 7:17 بود و فکر کردم وای بچه خواب مانده حتما.

 

 

بچه رفته بود. برفی نازک نشسته بود روی صفحه‌های پنل خورشیدی سقف شیروانی روبروی خانه. باران می‌بارید. بعد باران کم کم تبدیل شد به برف. برف اول امسال لعنتی که داشت تمام می‌شد. روز برفی یعنی آدم باید بماند خانه و آش رشته یا هر آش دیگری که بلد است درست کند و از اینکه نرفته بیرون خوشحال باشد. اما من توی برف به گربه‌ها فکر کردم، به گربه‌های کوچه.

 

 

 به آن بچه گربه‌ای که یک بار دیدم و کاش کمکش می‌کردم. روی تنش جای زخمی کهنه بود. دیگر ندیدمش. همه‌اش فکر می‌کردم شاید فرشته‌ای بود که افتاده بود روی زمین و باید دستش را می‌گرفتم. نبود اما نبود دیگر. بعد از گربه سفید و طوسی دم دفتر که به دادش رسیدم اما نتوانستم جانش را نجات بدهم از امداد چشمم ترسیده. می‌ترسم که آن طفلکی را هم قبل از تلف شدنش بیخود آزار داده باشم. درد کشیده باشد. هر چند که معلوم نبود طفلک بماند یا بمیرد بعد از آن عمل سنگین و من نمی‌توانستم بگذارم بمیرد بی‌آنکه تلاشمان را کرده باشیم و ما تلاشمان را کردیم.

 

 

بچه گربه طفلکی که فقط یک بار دیدمش و کمی شبیه دلقک خودمان بود حالش بد نبود. روی تنش جای گاز بود و باید می‌رفت دکتر و حتما آمپول هاری می‌زد. چرا نبردمش؟ چرا ترسیدم؟ چرا فکر کردم حتما کسی دیگر این کار را می‌کند؟ اگر من دست فرشته را نگیرم چه کسی بگیرد؟ بعد فرشته غیب شد. فرصتی که به من داده بود برای انسان بهتری بودن تمام شد واز بین رفت.

 

 

گربه‌های سفید و سیاه دم دفتر که من به سادگی صدایشان می‌کنم سفید و سیاه و خودم را گول می‌زنم که اینجوری رویشان اسم نگذاشته‌ام که به آنها دل نبندم، چند روزی نبودند. بیشتر از یک هفته نبودند. فکر کردم بلایی سرشان آمده. دیروز، سفید بالای درخت بود و تا مرا دید پرید پایین. گوشه مثلثی گوش چپش را بریده بودند.** موهای سفیدش تمیز تمیز بود. تمیزتر از همیشه. تا دور و برم را نگاه کردم دیدم سیاه هم آمد و او هم گوشش علامت دارد. دلم روشن شد. خانمی بود که چند باری دیده بودمش و به من گفته بود که چند تایی از گربه‌های کوچه را برده عقیم کرده. وجود آدمهایی که برای آسایش موجودات دیگر کاری انجام می‌دهند یعنی هنوز زندگی ارزش زیستن دارد. هنوز همه‌اش تاریکی و سیاهی نیست. دستم را کشیدم روی تن تمیز سفید و سیاه و غذایشان را دادم. این دیروز بود.

 

 

امروز ولی اثری از گربه ها نیست. نه دلقک و برادر و مادرش و گارفیلد که گربه‌های دم خانه هستند و نه سیاه و سفید و بقیه گربه‌های دم دفتر.

 

 

باید می‌آمدم دفتر. برف مرا برد به 25 آبان 98 همان روزی که دیگر جهان به قبل از آن برنگشت. به روزی که گفتم نمی‌روم سر کار و توی آرام‌پز مرغ ترش درست کردم ولی یادم رفت بهش رب انار بزنم و ترش نشد. هنوز خیابان نوبهار زندگی می‌کردم و حتی توی خیابان نوبهار هم قفل شده بود از ترافیک. پیاده رفتم دنبال بچه. پیاده برگشتیم خانه. دو ساعت طول کشید. بعد تو آمدی که ساعتها توی ترافیک مانده بودی و نرسیده بودی به کارگاه. نشستیم مرغ ترشی که ترش نبود خوردیم با پلو و ته دیگ و خوشحال بودیم چون خانه گرم بود. نمی‌دانستیم که جهان زیر و رو شده. بعد اینترنت را قطع کردند و ما را از جهان پرت کردند بیرون. برف تا همیشه مرا وصل می‌کند به روزی که دیگر جهان هیچوقت مثل قبل از آن نشد. نخواهد شد.

 

 

باید می‌آمدم دفتر. دخترک پیغام داد که می‌شود من نیایم امروز؟ گفتم نیا. فکر کردم بیمه احتمالا توی این روز برفی با این همه ترافیک و گل و شل راه نمی‌افتد بیاید بازدید. فکر کردم بهتر که نیست. می‌توانیم موسیقهایی که خودمان دوست داریم بگذاریم. برف نشسته بود روی زمین. به بچه‌ام پیغام دادم از دفتر که آمدم بیرون می‌آیم دنبالت. جواب داد هر وقت توانستی بیا اینجا برف وحشتناک است. اینجا اما دیگر برف وحشتناک نیست. زندگی وحشتناک است فقط. چه برف ببارد چه نبارد.

 

شیدا

11 بهمن 1402

 

 

*فلاشینگ آن فلز خم شده است که پایین پنجره ها کار می‌گذارند.

 

**برای کسانی که نمی‌دانند می‌نویسم، وقتی حامیها گربه های خیابان را می‌برند عقیم می‌کنند به این شکل گربه ها را علامت گذاری می‌کنند که حامی دیگری دوباره بچه را نبرد. معمولا و بیشتر گربه های ماده را به این شکل علامت گذاری می‌کنند چون عقیم شدن گربه ماده علامت بیرونی ندارد. اما خیلی وقتها، هم نر و هم ماده را به این شکل مشخص می‌کنند که بقیه بدانند عقیم شده است.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من