Posts

روز دوم - کلاغ دم سیاه احتمالا جنگ‌زده

توی کلینیک دامپزشکی منتظر جواب آزمایش دومان بودم. کلینیکش از کلینیکهایی که برای خودم رفته‌ام خیلی منظم و مرتب‌تر است. یک ال‌سی‌دی بزرگ در سالن انتظار دارند که دقیقا موقعیت هر کس را در صف هر کاری نشان می‌دهد. چون کلینیک بخشهای مختلف دارد. مثل داخلی، آزمایشگاه، آرایشگاه، رادیولوژی، جراحی و پرندگان.  برای همین کسی سر وقت منشی نمی‌رود تا بپرسد نوبتش کی می‌رسد. بهرحال هر دو تا گربه‌ام ویزیت شده بودند و حالا باید صبر می‌کردیم تا جواب آزمایش آماده شود و دوباره به دکتر نشانش بدهیم.  کنارمان دو مرد نشسته بودند که بهشان می‌آمد پدر و پسر باشند. مرد در سالهای میانی دهه ششم زندگی‌اش و پسر سی سالی جوانتر. یک ظرف پلاستیکی دردار بزرگ همراهشان بود که درش را تا نیمه کنار زده‌بودند. توی ظرف دستمال انداخته بودند و یک کلاغ، توی ظرف بود. داشتم قدم می‌زدم که دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و رفتم کنارشان. پرسیدم که کلاغه چی شده و چرا آورده‌اندش اینجا؟  پسر گفت که کلاغ را سه هفته پیش وسط کوچه پیدا کرده‌اند در حالی که افتاده بوده. برداشته‌اند آورده‌اند دامپزشکی. اینجا بعد از تصویربرداری فهمیده‌اند که...

◽️روز اول - خر داغ کردن صبحگاهی

در بالکن را که باز کردم، بوی دم و گرما و پختن چیزی پیچید توی سرم. ساعت ۸ نشده بود پس کباب درست کردن همسایه بالایی منتفی بود.  گلهای بالکن را روی دور تند آب دادم. نه برگهای خشک را جمع کردم نه علفهای هرز را. برگشتم توی خانه که بتوانم بوی ناخوشایند داغی هوای بیرون را فراموش کنم.  دیروز وسط کار چهارپنج تا ویدیو  و پادکست را نصفه و نیمه شنیدم و ول کردم. اول ماجرای فلسطین و اسراییل. بعد یک میزگرد در مورد ایران بعد از جنگ. چند پیشگویی از مانوک خدابخشیان. چند ویدیو از چند آدم شاخص دیگر. یک ویدیو از یک سلبریتی که می‌خواستم ببینم چرا از سریال آمده بیرون و روان زخمی دردناکم با هیچ‌کدامش آرام نگرفت. فقط چیزهایی را فهمیدم که تقریبا قبلا هم می‌دانستم. اینکه جایی که امروز اسراییل فعلی است در زمانهای خیلی قدیم هم متعلق به آنها بوده ولی بعد از آنها گرفته شده. عبادتگاههایشان تخریب شده و دینشان ممنوع. پادکست رسیده بود به آنجاها که بابت یهودی بودنشان در کشورهای دیگر رانده شدند و در معرض توهین و تحقیر قرار گرفتند و می‌دانستم که بعد از این هولوکاست هست. ریشه شر عمیقتر بود پس. یک سرزمینی در یک گو...

◽️اگر جنگ خوب بود…

نمی‌دانم روز عوض کردن ملحفه‌هاست یا نه. ملحفه‌ها را یک هفته در میان عوض می‌کنم. روبالشی‌ها را هر هفته. حالا روزش را گم کرده‌ام.  دیروز شازده پیغام گذاشته بود. گفته بود مادرم التماس می‌کند بیا. می‌گوید که نان خالی با آب می‌خوریم ولی تو بیا. به خاطر قطع شدن واتزاپ چند روزی از خانواده‌اش بیخبر بوده تا اینکه آمده سر پروژه. موقع بمباران زندان اوین همانجا بوده. گفته بود وحشتناک بود. خدا کند جنگ تمام شود خانم مهندس. اگر جنگ خوب بود که ما اینطور آواره نبودیم دور از مادر و پدر و زن و بچه.  آخر پیغامی که برایش می‌گذارم یک قطره اشک می‌ریزد روی گونه‌ام. می‌گویم شازده برای وطن خودم و برای وطن تو آرزوی صلح پایدار دارم. جنگ نفرین است. لعنت است.  ساعت ۷/۵ صبح دیروز رسیدم خانه. پرده‌ها را زدم کنار. شمعدانی‌ها در عزای نبودنم لابد، سراسر رخت زرد پوشیده بودند. در خانه خنک دور از آفتاب برای چه خودشان را نابود کرده بودند؟ گلدانشان را بردن بالکن و برگهای زرد و گلهای در غنچه خشک شده را چیدم. گلدانم شکل تهران بعد از جنگ شد. با دو شاخه زنده و برگها و گلها و غنچه‌های از دست رفته و تک و توک برگ جو...

پروکسی!!!!

 می‌شه اگه کسی داره پیغام منو می‌بینه تو کامنت‌دونی تلگرام بنویسه که کسی اگه می‌تونه برای من پروکسی بفرسته از طریق ایمیل؟    sheydaetemad@mail.ir

درخواست پروکسی تلگرام

بچه‌ها لطفا لطفا لطفا پروکسی تلگرام برام بفرستین.   sheydaetemad@mail.ir

◽️آتش بس

◽️آتش‌بس   ساعت ۳ و نیم صبح با صدای حرف زدن همسایه کناری پشت پنجره بیدار شدم. گوشی را گرفتم دستم. تهران زیر آتش بود. که کماکان قطعم از جهان. منبع خبرم روبیکای وامانده است و آی-مسیجهای دریافتی.   حرف آتش‌بس بود. تلویزیون ترکیه را روشن کردیم. زردنبوی مالک جهان داشت برای خودش نوشابه باز می‌کرد که صلح را برقرار زده و همزمان در تهران پدافند می‌زد. در تهران من.   صلح چه کلمه دوری به نظر می‌رسد؟ یعنی می‌توانیم به خانه‌هایمان برگردیم؟ تو دیروز برگشتی خانه و گفتی که گلدان روی کانتر خراب شده. توت‌فرنگی بیچاره‌ام با آن همه غنچه… ولی خجالت می‌کشم غصه‌اش را بخورم با مردمی که خانه‌هایشان صدمه دیده یا از دست رفته یا جان عزیز خودشان یا خانواده‌شان…   هنوز سرعت اینترنت وحشتناک کند است. جنگ روایتها را باخته‌ایم. همه روایتها دست دیگران است. ما حتی راوی وحشت و آوارگی خودمان هم نتوانستیم باشیم.   دیروز اتوبان کرج را با ایست و بازرسی بسته بودند و ترافیک وحشتناک ایجاد کرده بودند. م...

درخواست پروکسی

بچه‌ها کسی می‌تونه پروکسی فعال تلگرام برای من بفرسته؟ لطفا به این آدرس برام ایمیل کنین:     sheydaetemad @mail.ir

◽️«مثل پروانه‌ای در مشت»

  کنار دریا باد می‌آمد ولی باد گرم بود. یک خرچنگ خیلی کوچک دیدم و تعداد زیادی ماهی مرده. عجیب بود. مردن ماهیها در ماسه‌ها. آن هم این همه نزدیک به دریا. احتمالا از لای بساط ماهیگیرها افتاده‌اند. خرچنگ ولی زنده بود و چنگالهای خیلی کوچکش را روی هوا تکان می‌داد.   با مدیر ساختمان صحبت کردم. صدایش خسته و بیحال بود. گفت یکی از همسایه‌ها تقاضا کرده که در پارکینگ پنکه بگذارند برای وقتهایی که از ترس بمب و موشک باقی‌مانده همسایه‌ها در پارکینگ جمع می‌شوند. همسایه کذایی ابربدهکار شارژ است که مدام دارد پیشنهادهای تخیلی ارائه می‌دهد.   هنوز حسابهای بانک پاسارگاد درست نشده و نتوانسته‌ایم حقوق کارکنان برج را بدهیم. مدیر ساختمان گفت دیشب خیلی بد زدند. خیلی.   ‌برادرم به مادرم زنگ زده و گفته زندان اوین را زده‌اند و نمی‌دانم خبر درست است یا نه. مچاله‌ام. به همسایه کناریمان زنگ زدم. محمودآباد بودند. گفت شاید اواخر هفته برگردند.   برق نداریم. صدای موتور برق ساختمان همسایه و بوی گازوئیل می‌آ...

◽️من هستم سیندرلا

  دیشب باران بارید. سنگین و سهمگین. یک ماشین دقیقا زیر پنجره اتاق خواب ما پارک کرده بود و صدای برخورد دانه‌های درشت باران روی سطح ماشین مرا بیدار کرد. ساعت ۳ و نیم صبح بود. هوا خنک بود. پنکه را خاموش کردم. خانواده‌ای داشتند می‌رفتند سمت ماشینشان و بلند بلند با هم حرف می‌زدند. باز تمام پروکسی‌ها قطع شده بود. جهان رفته بود پشت مه.   در اتاق را باز گذاشته بودم، گربه‌ها که نمی‌دانم این دشمنی‌شان با درهای بسته از کجا می‌آید، آرام بودند. یکی جلوی در اتاق لمیده بود و دومی پشت پنجره و بعد باز خوابیدم.   صبح آرام و سنگین و ابری از راه رسید. بابا نان تازه خریده بود. گربه‌ها دیگر تعارف را کنار گذاشته بودند. یکی توی خانه می‌دوید و می‌پرید هرجا که بشود پرید. دومی هم با تمام توانش، داشت فرش قرمز کف خانه را اسکرچ می‌کرد.   بعد از صبحانه بلند شدم که زیر میز را جارو کنم و یاد ایام قدیم، خیلی قدیم افتادم که دختر خانه بودم و لوس و ننر و یک بار همینجا بودیم و مادرم مجبورم کرد زیر میز را جارو کنم و من همانطور...

◽️اى شرقى خاك بر سر

    خوابيده بودم.   بعد از سالها، دوباره عصر مى‌خوابم. از بس روز طولانی و پایان‌ناپذیر است. از بس هرچه کنار دریا راه می‌روم فردا نمی‌شود که برگردم خانه. روز پنجم آوارگی‌ام است.     از خواب با صدای تق تق بلندی بیدار شدم. با تپش قلب.   روح و روان جنگ‌زده‌ام داشت فکر می‌کرد چه شده که دیدم بابا تصمیم گرفته توری در ورودی را تعمیر کند.   تق. تق. تق. «آها عالی شد.»     برادرم گفت «خب چه می‌کنی با زندگی با والدین؟»   برادرم مانده کرج و نیامده اینجا.   هر روز زنگ می‌زند و سر به سر من می‌گذارد. با همسایه‌ام تلفنی حرف زدم. از روز جمعه پیش و از روز یکم جنگ شمال هستند و گفت بچه‌ها حوصله‌شان سر رفته و بعد دوتایی بد و بیراه گفتیم به دانشگاه آزاد که در این هاگیرواگیر دارد امتحان آنلاین برگزار می‌کند.   گفتم می‌خواستم برگردم تهران ولی حالا باز می‌ترسم.     گفتگوهای تلفنی حاوی «نمی‌دانم...