- من در خیالم اینجا نیستم، بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید...

صبح با تجهیزات کامل رفتیم که شیشه ماشین را که بیرون مانده بود، تمیز کنیم. ده سال پیش اینطورها که خیلی می‌رفتم خانه پدری و خیلی شبها می‌ماندم آنجا بابا این تجهیزات را برایم خریده. چیزی شبیه یک تی کوچک که برای تمیز کردن شیشه ماشین است. آن وقتها ماشین را بیرون پارک می‌کردم و صبحها که می‌خواستم بروم سر کار همیشه خدا شیشه‌ها یخ زده بود و با همین تی ابری می‌رفتم سراغش. بخاری ماشین را می‌زدم به شیشه و از این طرف برفها را هل می‌دادم و از آن طرف منتظر می‌ماندم تا گرما کمی شل‌شان کند. دستکش چرم قهوه‌ای را دستم کرده بودم که به هیچ وجه خیس نمی‌شد و دستها را داغ داغ نگه می‌داشت ولی من نمی‌توانستم فراموش کنم که چه کسی این دستکش را برایم خریده. برای همین از دست کردنش عذاب می‌کشیدم. رفتیم و دوتایی شیشه‌ها را تمیز کردیم و برفها را هل دادیم پایین. گربه‌ها را هر چه صدا کردم نیامدند. خدا کند جای گرمی برای خواب پیدا کرده باشند.

 

 

توی راه ترافیک بود و من داشتم ویس می‌دادم به دوستی و به چیزهایی فکر می‌کردم که به روزم هیچ ربطی نداشت. به استانبول فکر می‌کردم. فکر می‌کردم به اینکه آیا یک روز در آن شهری که آنقدر دوستش دارم زندگی خواهم کرد؟ فکر می‌کردم به اینکه من چرا اینقدر ریشه کرده‌ام اینجا؟ من که مهاجر زاده‌ام از دو طرف و هر جور هم که حساب کنی بیشتر از همین عمر خودم -منهای 4 سال- اینجا زندگی نکرده‌ام.

 

 

فکر می‌کنم شرایط زندگی مرا پایبند اینجا کرد راستش. شرایطی که خیلی‌اش از دست من خارج بود. مثلا اینکه پدرش تا همین چند سال پیش پاسپورت بچه را قایم کرده بود  و نمی‌داد به من. مثلا اینکه من یک بار کوبیدم و همه زندگی را از نو ساختم و توان دوباره ساختنی در من نماند. یا اینکه هر جور که حساب می‌کردم باز این ‌ره یک جور دیگری برای من وطن بود و کسی نبود که تکیه کنم برای پیمودن مسیر سخت مهاجرت و اگر می‌رفتم نمی‌توانستم بچه را بفرستم مدرسه خوب درس بخواند چون خارج از ایران وسعم نمی‌رسید. حالا، در وطنی که روز به روز بیشتر از وطن بودنش دور می‌شود مانده‌ام. وسط ترافیک میدان اقدسیه دارم به استانبول فکر می‌کنم. شمایل درختهای وسط و اطراف میدان مثل ارواح سرگردانی است که وسط هبوط به زمین منجمد شده اند. من هم منجمد شده‌ام گویی و هبوطی هم در کار نیست.

 

 

زمان استانبول رفتن ولی حالا نیست. آن موقع که مادربزرگم زنده بود و خانه‌شان بود که می‌شد آنجا بچه شد، باید می‌رفتم. آخرین بار که آنقدر کوچک شدم دیگر یادم نمی‌آید. حالا مادربزرگم نیست. خاله‌ها پراکنده‌اند. بچه ها بزرگ شده‌اند و همه پی زندگی خودشان هستند. آنجا هم یک جایی است مثل همین جا. بمانی در خلوت و تنهایی و جمعه دیوانه‌ات کند. آیا مهاجرت جواب همه سوالهاست؟ همیشه فکر می‌کنم کاش والدینم رفته بودند و بچه‌ام فکر می‌کند کاش ما رفته بودیم و کاش خودش برود و بشکند این چرخه لعنتی را. خیابانها شلوغند. روی بعضی ماشینها ده دوازده سانت برف نشسته. آدمها کلاههای پشمی روی سرشان است و بخار از دهانشان بیرون می‌آید و گربه‌ها، گربه‌های عزیز ناپدید شده‌اند.

 

 

خوابم می‌آید. توان شروع هفته در من نیست اما دارم می‌روم که شروع کنم. چه چاره دیگری دارم؟ بمانم تا ساعت  دفتر4. نقشه خانه‌های مردم را زیر و رو کنم و بعد بروم خانه خودم. چیزی بپزم برای شام. منتظر بمانم تا تو بیایی. سریالی که در سیزن4 یهو از ریتم افتاده را تماشا کنیم و بعد بخوابیم. تکرار بیهوده‌ای که در میانه‌اش خانه‌هایی برای دیگران ساخته می‌شوند. خانه‌هایی خوب که مال ما نیستند.

 

شیدا

14 بهمن 1402

@Mrs_Shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من