- «یوزپلنگانی که با من دویده اند» *


 

عکس را نشانت می‌دهم و نمی‌دانم چه می‌بینی روی صورتم که می‌پرسی دوست داشتی الان آنجا باشی؟ می‌گویم نه ولی دو روز بعد هی دارم فکر می‌کنم آیا واقعا دوست داشتم آنجا باشم؟ دلم می‌خواست وطن جایی بود که دوستانم آنجا می‌ماندند. چرا من باید از راه دور به عکسهایشان نگاه کنم و به مانا فکر کنم. به مانا که تقریبا پایه تمام شیطنتهای زمان دانشگاه بود. پایه نگهبانی دادن پشت در خانه «دریده»**، بد و بیراه گفتن به «ایکبیری» **و «استعداد» **و توی راهرو دنبال هر 6 تا پسری که من ترم یک همزمان عاشق همه‌شان بودم دویدن.

 

آدم چطور می‌تواند دوستی را جایگزین سولماز کند که با او دوره حاملگیش را گذرانده. وقتی که هر دو شبیه پنگوئن شده بودیم و دور استخر سرباز باشگاه انقلاب راه می‌رفتیم و ملت که انگار به عمرشان زن حامله ندیده بودند با تعجب نگاهمان می‌کردند. سولمازی که آمده بود دیدنم وقتی من تازه زاییده بودم و آنقدر مرا خنداند که بخیه‌هایم درد گرفت. خودش سه هفته بعد زایید و ما که رفتیم دیدنش بچه را گرفته بود بغلش و می خندید و کارهای خانه را می‌کرد و مهمان داشت.

 

 

من چطور و چه کسی را بگذارم به جای رامین که بهترین دوست همه جهان است. کسی که لازم نیست چیزی را به او توضیح بدهی چون همه چیز را می‌داند از گذشته‌های خیلی دور و مریم و بابک که از تولد یک سالگی سینا همراه ما بوده‌اند و منوچهر عزیز مهربانم که این همه سال با هم پشت میزهای دانشکده نشسته‌ایم و آن همه سفری که با هم رفته‌ایم و خاطره اینکه توی راه ماسوله مانا را که افتاده بود زمین و داشت از کوه به پایین سرمی‌خورد با یک دست نجات داد و بلافاصله گفت: «چه سبک بود!» آدم چطور و کجا می‌تواند کسی را به جای بالای بیست سال خاطره بگذارد؟

 

 

اولین بار که رفتم خانه مانا، به نظرم خانه‌شان سرزمین عجایب بود. توی سرویس فرنگی دمپایی نداشتند. سرامیکها سبز روشن بود و خیلی تمیز. ورودی خانه خیلی بزرگ بود  و پر از کمد. آشپزخانه شان باریک و خیلی کوچک بود. خانه بزرگ بود ولی فقط دو تا اتاق داشت و مانا روی ورودی اتاقش کاغذی چسبانده بود که رویش نوشته بود:

 Bless the mess!

 

مادرش عجیبترین و خوشمزه‌ترین غذاهای جهان را درست می‌کرد. آهنگ ماکارنا که تازه آمده بود جمع شدیم خانه مانا و روبروی آیینه بزرگ توی پذیراییشان مانا به ما رقص ماکارنا یاد داد و چقدر خندیدیم. من، مانا، بهاره، وحیده، طاهره، شیده و پریسا بودیم و هی می‌رقصیدیم و مانا مثل همیشه همه رقصها را از همه قشنگتر می‌رقصید. من همیشه برایم عجیب بود که مانا که تک فرزند بود و نازپرورده می‌توانست خودش را با خوابیدن کف خوابگاه در سفرهای دانشکده و خوردن غذاهای عجیب غریب و بالا رفتن از داربست مسجد کبود تبریز تطبیق بدهد. حالا ده سال است که مانا را از نزدیک ندیده‌ام. رامین و سولماز نزدیک دو سال است که رفته‌اند. موقع رفتن مانا گریه نکردم. مانا گفت پاسپورت را می‌گیریم و برمی گردیم. موقع رفتن رامین و سولماز ولی گریه کردم چون می‌دانستم که دیگر برنمی‌گردند و هیچ کسی که رفته دیگر برنمی‌گردد و سهم ما دیدن عکسهاست. عکسهایی از شهری سرد و آفتابی و آدمهایی که تکه بزرگی از قلب من مال آنهاست و حالا مدتهاست که در جای خالی‌شان سوز می‌آید.

 

شیدا

16 بهمن 1402

@Mrs_Shin

 

*عنوان کتابی از بیژن نجدی

** اسم مستعار پسرهای دانشکده

 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من