▫️«در حسرت درناها»

پسرم براى ورود به دنياى بزرگسالى عجله دارد. براى رانندگى، براى سر كار رفتن، براى دسته چك و قسط و هزاران چيز ديگر كه چسبيده پشت عناوینی به ظاهر دلچسب. پسرم نمى‌داند كه يك بار كه بزرگسال شدى، ديگر نمى‌توانى عقبگرد كنى به دنياى كودكى و نوجوانى. انگار جادوى كودكى با آن اولين گواهینامه، اولین بيمه، اولين كد سجام و سجاد و سخا و هزار چيز ديگر گرفتن مى‌شكند و بعد ديگر تا چشم مى‌گردانى بزرگسالى است. 


بزرگسالى از حالا تا آخر تا وقتى زنده‌اى. پسرم اين را نمى‌داند. پسرم فكر مى‌كند اگر دستش توى جيب خودش باشد و ماشين را به ميل خودش اين طرف و آن طرف ببرد، زندگى شيرين مى‌شود. پسرم از درس خواندن خسته است. 


من از بزرگسالى خسته‌ام. مى‌خواهم گواهينامه و كد بيمه و هزاران كد ديگر را تحويل بدهم و برگردم به خانه پدرى. به خانه‌اى كه در آنجا كسى ديگر، مسئول تامين امنيت و آرامش و غذاست. به نقطه اى از زندگى‌ام برگردم كه دارم درس مى‌خوانم و اين درس خواندن جديترین واقعيت زندگى است. برگردم كه به نقطه‌اى كه هنوز آينده، همه روشنى است و در آن خبرى از آسم كودكم، طلاق و صاحبخانه نيست. دنيا كوچك و گرم و قابل اعتماد است. 


اما یکی پشت سر من پل را ویران کرده است. حالا سالهاست كه يكى در دنيا را باز كرده و مرا هل داده وسطش و آنجا، چرخى كه هرگز نمى‌ايستد مرا با خودش مدام می‌چرخاند و خيلى وقتها، مكثى كوچك آرزو می‌شود. پسرم، در آستانه همين در ايستاده. جايى كه ديگر كوچكى و گرما و امنيت در هجومِ دنياى بزرگسالى ناپديد مى‌شود و من، به اشتياقش نگاه مى‌كنم. پرنده كوچكم، آماده پرواز مى‌شود و من، مى‌خواهم بالهاى خسته و شكسته و كهنه‌ام را ببندم و يك گوشه بنشينم. خسته از پرواز، روبروى باد، اين همه سال… و احتمالا همین که از سرم گذشته و می‌گذرد زندگی بوده و هست. 


شیدا

۱۶ فروردین ۱۴۰۳


@Mrs_Shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من