- « سهم من آسمانیست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد.»*

رسیده بودم دم در و داشتم دنبال دلقک و بقیه گربه‌ها می‌گشتم که دوست کوچکم را همراه مادرش دیدم. دخترک فسقلی که فرفره‌ای همقد خودش دستش بود و سرعت حرکتش با آن پاهای تپل کوتاه آنقدر نبود که پره‌های فرفره بچرخد. مرد نگهبان بیرون آمد. دخترک را بغل کرد و دوید. فرفره قرمز و زرد و سبز و آبی شروع کرد به چرخیدن و بچه از ذوق جیغ زد. نگهبان بچه را برد تا دم آسانسور و همانجا ایستاد تا مادر رسید و برگشت. من پرسیدم اوضاع گربه‌ها چطور است و غذا خورده‌اند که گفت خورده‌اند. شیفتش توی ساختمان ما از هفت صبح تا هفت شب است. هر روز خدا، هر روز ... چند روز پیش از یکی شنیدم که خانه همین نگهبان یعنی آقای س. خیلی دور است. گفتند 4 صبح راه می‌افتد که به شیفت 7 صبح برسد. سر حرف که باز شد پرسیدم واقعا خانه شما اینقدر دور است؟ گفت خانه‌اش نزدیک اسلامشهر است و شبها ساعت 10 می‌رسد خانه و صبح واقعا هم ساعت 4 راه می‌افتد. نمی‌دانم چرا تا به حال فکر می‌کردم مجرد است. گفت بچه دارد. بچه‌های بزرگ. دختری 24 ساله و پسری همسن بچه من و پای کنکور. فکر کردم مرد 12 ساعت اینجاست و 6 ساعت توی راه و تمام سال و هر روز و همیشه فقط 6 ساعت وقت دارد که هم بخوابد هم خانواده‌اش را ببیند و اگر من جای او بودم آیا باز با گربه‌ها و کودکان فرفره به دست مهربان بودم؟  این همه کار می‌کند که آخر ماه حقوق اندکی بدهند دستش که چرخ زندگی اش را به زور بچرخاند.

 

نفسم تنگ شد. به بچه‌ام فکر کردم که مدام می‌گوید من چرا باید درس بخوانم و چه کسی با درس خواندن به کجا رسیده و من همه‌اش فکر می‌کنم بچه‌ام نمی‌داند که نگهبانهای ساختمان ما، سال پیش حداقل حقوق را گرفته‌اند تا هر وقت که ما از در بیرون می‌رویم بایستند. لبخند بزنند. در را باز و بسته کنند. بسته‌های ما را تحویل بگیرند و با پستچی و پیک و مهمان و همسایه‌ها سر و کله بزنند و آخرش هم خانواده‌ای که برایشان جان می‌کنند، تقریبا نبینند.

 

من قبل از اینکه درست و حسابی بزرگ شوم، فکر می‌کردم از صدقه سر همت بلند خودم است که توانسته‌ام زندگی بسازم و دستم توی جیب خودم باشد. چند سال است که فکر می‌کنم که من هم با کلی امتیاز نامرئی به دنیا آمده‌ام که خودم حواسم به داشتنشان نبوده. امتیازهایی شبیه اینکه پدرم، اعتقاد داشته دختر باید درس بخواند و کار کند و کلی زحمت کشیده که من توی مسیر درست بیفتم. اینکه مادرم توی برف و باران و بدون ماشین ما را برده کلاس زبان و موسیقی و اسب سواری و اگر حالا من موسیقی و سواری بلد نیستم به خاطر تنبلی و بی‌ارادگی خودم است والا خانواده تمام این امکانات را برای من فراهم کرده. خانواده راه مرا باز گذاشته تا درس بخوانم. خودم باشم و شب با چاقو سر مرا بیخ تا بیخ نبرده‌اند وقتی فهمیده‌اند عاشق شده‌ام. می‌توانستم دختر شازده باشم توی باغ انگوری در سرزمین طالبان و هیچ وقت نفهمم پشت دیوارهای بلند باغ، دنیا دارد به کدام مسیر می‌رود. می‌توانستم در همین ایران خودمان، دختر همین نگهبان باشم که پدرش هر چقدر هم جان بکند، نمی‌تواند هزینه معلم و درس خصوصی و مدرسه و کلاسش را بدهد که خودش را از کف جامعه بالا بیاورد. می‌توانستم یکی از همین زنهایی باشم که وقتی خواستند طلاق بگیرند، جنازه‌شان را روی دست خانواده‌شان گذاشتند. آخرش همین که در پایتخت همین خراب‌شده زندگی کرده‌ام و مذهب غالب جامعه مذهبم بوده و اهل همینجا بوده‌ام و خانواده‌ام دستشان به دهنشان می‌رسیده یعنی امتیاز. یعنی که من توی مسابقه دو، صدها متر جلوتر از دختر آقای س. شروع کرده‌ام. اینکه همین صدها متر جلوتر از او هم هزاران متر عقبتر از هزاران نفر دیگر است مهم نیست.

 

در واقع آن شعارها که می‌گوید با خواستن می‌توانی به همه چیز برسی - و با این حرف غیرمستقیم می‌گوید که تو بی عرضه‌ای که به آن جایی که باید نرسیده‌ای- پوچ و توخالی است ، آخرش می‌رسد به آدمهای پولدار پریویلیجد ( معادل فارسی؟)  و هدیه گرفتن تابلو سهراب سپهری ( سندروم لیلی گلستان) در همان نسل یا نسل قبل که دغدغه خوراک و مسکن و کار را از روی دوش یک نسل برداشته‌اند تا طرف بتواند فلسفه ببافد. داستان بنویسد. معماری کند و اگر راهی نمی‌یابد، راهی بسازد. بقیه همین که بتوانند کلاهشان را نگه دارند که باد نبرد شاهکار کرده‌اند و اگر این وسط می‌توانند مهربان هم باشند، خیلی بزرگوار هستند.

 

بچه‌ام هنوز خیلی جوان است برای فهمیدن اینها و چیزی هم نیست که با گفتن بتوانم بهش یاد بدهم. خودم مگر کی یاد گرفته‌ام؟ این همه سال فکر کردم که دمم گرم که البته گرم ولی بهرحال اگر اکس کنار حوض حیاط سر مرا موقع طلاق بریده بود و به باباجانم تقدیم کرده بود کجا بود آن زنی که بخواهد بنویسد و راه برود و به خودش دمت گرم بگوید؟ اگر درس نخوانده بودم و دستم توی جیب خودم نبود، کی می‌توانستم برای خودم زندگی بسازم و راه رفته را برگردم و بچه‌ام را هم همراه خودم بیاورم؟ شاید بچه هم مثل من حوالی 50 سالگی این چیزها را بفهمد و بفهمد که یک با یک برابر نیست و هیچ وقت هم برابر نبوده و زندگی برای خیلیها فقط یک سیلی محکم بوده نه حتی لبخندی. حالا درس خواندن، بالاخره یک پله است که او می‌تواند ازش بالا برود و خیلیها نمی‌توانند.

 

شیدا

21 فروردین 1403

 

*فروغ

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من