▫️روز بیست و‌ دوم: پرنسس در بالكافه جردن

من هیچوقت از آن دختربچه‌هاى صورتى پوش پرنسس‌وار نبودم. در خانواده من چيزهاى ديگرى ارزش بود. خوب درس خواندن، قوى بودن، حاضر جواب و متكى به خود بودن ارزش بود و ضعف، ضد ارزش. با اينكه تك دختر بودم پدرم هيچوقت لوسم نكرد. هميشه ذهنيت غالب در خانواده اين بود كه شيدا از پس اين كار - حالا هر كارى - برمى‌آيد. من فرزند مورد تاييد خانواده بودم و هستم و به احتمال زياد خواهم بود. ذهنم تربيت شده براى حل مساله. با هر مساله‌اى، سريع سوالِ «حالا چه می‌شود کرد؟» در ذهن من طرح مى‌شود. براى من خيلى طول كشيد كه بفهمم تمام اين ويژگيها كه بابتش تاييد و تحسين خانواده و اطرافيانم را مى‌گيرم، مغايرتى با زن بودنم ندارد. خيلى طول كشيد كه بفهمم كه مى‌توانم زيبا باشم و زيبا بپوشم و در عين حال در يك بحث خيلى جدى تخصصى شركت كنم. 


هرچند البته هنوز هم عميقا اعتقاد دارم كه آدمى كه درون پر و غنى داشته باشد، دليلى ندارد كه خودش را شبيه عروسك درست كند. آرايش زياده از حد و لباسهاى عجيب و غريب در من پيش فرض تهى بودن درون طرف مقابل را ايجاد مى‌كند و بيشتر وقتها هم اين پيش فرض درست است. 


اما حالا ديگر در عنفوان نيم قرن زيستن مى‌دانم كه نمى‌شود گزينه‌هاى كلى مطرح كرد و به آن آويخت. بنابراين يك جاى خالى در همين اعتقادم نگه داشته‌ام - هرچند كه ساليان سال است كه خالى است و به نظرم واى خالى خواهد ماند🤣🧐- كه ممكن است يك عروسك بى‌نقص هم مهندسى خبره يا پزشكى ماهر يا چه مى‌دانم فضانورد باشد. اما تا به حال چيزى كه ديده‌ام زنان سختكوشى است كه خوشبختانه اطراف من هستند. زنانى زيبا - در اوج زيبايى زنانه جا افتاده خودشان - كه به زيبايى و سلامت خودشان اهميت مى‌دهند و مى‌شود با آنها حرف زد. زنانى كه زندگى خودشان و خانواده و بچه‌هايشان را به بهترين شكل اداره مى‌كنند و بخشى از جامعه هستند. بهترين مادرانى كه شناخته‌ام هم همين زنان هستند. زنان ساده كامل، دايره امن من. 


امروز كه با دوستانم بيرون رفتم، جلوى آينه به خودم در بلوز و كاپشن صورتى نگاه كردم و فكر كردم كه من هيچوقت لباس پرنسسى صورتى نپوشيدم. اصلا دلم نخواسته بپوشم. هيچوقت حسرت زندگىِ زنان تزيينى را نداشته‌ام. من اصلا جنس ديگرى از زندگى را بلد نبوده‌ام و نيستم. اما جلوى آينه از اين تركيب خوشم آمد. رنگ تند صورتى روز بى‌جان خاكسترى تهران را زنده مى كرد انگار. بهانه‌اى مى‌داد براى لبخند زدن. با دوستان  كه توى كافه نشستيم دختر كافه‌چى گفت «چه خوش رنگين!» و من لبخند زدم. 


فكر كردم چند سال طول كشيد تا من بفهمم كه زن بودن و زيبا بودن تناقضى با مهم بودن و متخصص بودن و قوى بودن ندارد؟ چند سال طول كشيد تا من با رنگ صورتى صلح كنم و زندگى را، همانطور كه افسارش را محكم توى دستم گرفته‌ام، زيباتر زندگى كنم؟ چند سال طول كشيد تا من خودم را، همانطور كه هستم دوست داشته باشم؟ 


همان زنى را كه با صحنه‌هاى غمگين فيلمها اشك مى‌ريزد و خانه‌اش سبز و قشنگ است و تو را دوست دارد. حالا من در آن نقطه تعادل با زيباترين زنان جهانم دور يك ميز نشسته‌ام و فكر مى‌كنم كه خيلى خوشبختم كه اطرافم پر از اين زنان قوى و زيباست. 


اين يادداشت را تقديم مى‌كنم به همه زنان ساده و كامل دور و نزديكم. 


بى‌تا

مريم

نيلوفر 

ليلا 

مهتا

زهرا


عمقزى‌هاى عزيزم

همدانشگاهيهاى سابق و رفقاى فعلى

كازينهاى نازنينم در هر دو سمت خانواده 


و شما دوستان اين صفحه كه اين همه سال همراه من مانده‌ايد. آنها كه از نزديك ديده‌ام و آنهايى كه هنوز نديده‌ام ولى در كنارم احساسشان مى‌كنم. 👀



شيدا

١٥ آذر ١٤٠٣


https://t.me/mrs_shin/2256

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده