▫️روز هشتم- بهاى اعتماد بودن

همسایه گربه‌هايش را سپرده به من و رفته سفر. گربه‌هاى همسايه‌ام روان‌پريش هستند. همسايه‌ام هم روان‌پريش است. وسواس نظافت دارد. خانه‌اش جورى تميز است كه انگار خانه واقعى نيست. نسخه دموى خانه است. چطور مى‌شود ٥ نفر آدم و ٢ تا گربه توى يك خانه زندگى كنند و حتى لك يك قطره آب روى سراميكهاى كف خانه نباشد؟ حتى يك تار موى گربه روى مبلمان نباشد يا حتى موى سياه دراز خودش يا يكى از دخترهايش. 


راز نبودن موى گربه در اينجاست كه گربه‌هايش در يك اتاق زندانى هستند. در يك اتاق كوچك. براى همين روان‌پريش شده‌اند. در اتاق كوچك را كه باز مى‌كنى بوى گربه مى‌زند بيرون. بوى گرم تن گربه زندانى و بوى فضولاتى كه مانده توى خاك فضاى كوچك اتاق. والا که من هم دو تا گربه دارم و خانه‌ام بو نمی‌دهد. خب چون در یک فضای کوچک نیستند گربه‌ها. 


به نظر من آدمهاى وسواسى نبايد بروند سراغ حيوان خانگى. تقريبا سه سال است كه همسايه خدا و خرما را با هم يك جا نگه داشته. وارد خانه‌اش كه مى شوم رد حضورم توى خانه مى‌ماند. قطره‌هاى آب كه موقع پر كردن ظرف آب گربه‌ها، از دستم مى‌ريزند روى سراميك. موى گربه‌هاى خودم كه جا مانده روى لباسم و مى‌چسبد به مبلمان او. يكى از موهاى درازم كه بى اجازه از سرم جدا شده و ولو شده دقيقا وسط يكى از سراميكهاى كرم. 


روزى كه از سفر برمى‌گردد با جارو و تى مى‌افتد به جان خانه چون من كه در بند كمال خانه‌اش نبوده‌ام، خانه را از آن حالت مجسمه‌وارش خارج كرده‌ام. ولى گربه‌هاى روان‌پريش‌اش را دوست ندارم. قلق‌شان دستم نمى‌آيد. طفلكيهاى بيچاره! 


در اتاق را باز مى‌كنم كه دورى بيرون اتاق بزنند بعد برنمى‌گردند توى اتاق و مجبورم دنبالشان بدوم. دفعه قبلى كه نگهشان داشتم گربه سفيدش چنگ زد زير چشمم. دقيقا زير چشمم. يعنى يك سانت بالاتر را چنگ زده بود ديگر مى‌شدم دزد دريايى و مى‌توانستم خانه و زندگى را رها كنم بروم در درياها و اقيانوسها دست به كشورگشايى بزنم. 


همسايه ديگرى هم كليد داده كه دو هفته يك بار به گلدانهايش آب بدهم. اين همه مورد اعتماد بودن البته خوب است. چون مى‌دانم خانه چقدر مهم است براى آدميزاد و اينكه كليدش را بدهى به همسايه چه حدى از اعتماد را مى طلبد، ولى سر و كله زدن با گربه روان‌پريش هم سختيهاى خودش را دارد. برای همین از صبح هی فکر می‌کنم به خانه‌اش به کمال مصنوعی خانه‌اش و گربه‌های واقعی دیوانه‌اش و پاهایم پس پس می‌روند.


شیدا

۳۰ آبان ۱۴۰۳

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده