روز سى و هشتم : آن روز كه برق رفت…
ساعت يك برق دفتر رفت و من رفتم خانه پدرى. همانطور كه مادرم يادم داده زنگ زدم. همان مدل زنگ زدن كه خاص ما سه تاست. من برادرم و پدرم. اينطورى مادرم مىفهمد كه يكى ماها آمدهايم. ساعتى نبود كه منتظرم باشند. براى همين مادرم آيفون را برداشت. وقتى بىوقت مىروم خانهشان، شك مىكنند كه بالاخره شايد بعد از ٣٥ سال يكى كدِ نه چندان پيچيده زنگ زدن ما را رمزگشايى كرده باشد و آنوقت قبل از باز كردن در، آيفون را برمىدارند كه ببينند كى دم در است. البته باز هم مامانم به تركى پرسيد: «? Kim O» كه يعنى احتمالا يكى كه تركى بلد است آمده.
فكر مىكردم تا حوالى ساعت ٣ بمانم و بعد برگردم دفتر. ولى اين گريز در ميانه روز خيلى مزه داد. اول مفصل با مادرم گپ زدم. بعد با بقيه. خانهشان شده بود يك جزيره دور از هياهوى روز. آخر سر هم دور هم چاى خورديم و شكلات تلخ خيلى تلخ كه من دوست نداشتم. بعد تازه ساعت ٥ افتادم به صرافت برگشتن به خانهام در آن سر شهر. از وقتى جدا شدهام مدام دلم خواسته به آن سمت شهر بروم و نزديكتر به خانه آنها زندگى كنم ولى هى هر سال سنگينتر شدهام و بيشتر ريشه كردهام در محلهام، خانهام.
برگشتم خانه و شام درست كردم. نصفه شب گیج درد از جایم بلند شدم و رفتم توی پذيرايى كنار فن برقى كوچكم ولو شدم. بعد همانجا خوابم برد. صبح كه بيدار شدم چند دقيقهاى طول كشيد تا يادم بيايد كجا هستم. اليور كنارم ولو شده بود. نوك انگشتانم را كه زدم بهش رفت جايى نشست كه دستم به او نرسد. خانه روشن بود. روشن و خنك. درد ناپديد شده بود.
از روى پتوى ياسى به نور صبح در خانه نگاه كردم. خانه روشن بود و من خيلى دوستش داشتم. دلم نمىخواست جايى بروم. دلم مىخواست از همانجا خانه را تماشا كنم. باورم نمىشد كه در سمت روشن خانه خوابم برده. راحت هم خوابيدهام. روز، پشت پنجره منتظر بود. روزى كه نمىدانستم خوب است يا بد. فقط مىدانستم كه وسطهاى روز گربه سفيد و نارنجى مىآيد پشت در بالكن و ميو ميو مىكند كه يعنى «من آمدم» تا در را برايش باز كنيم. بعد غذايش را مىخورد. دورى توى دفتر مىزند و بعد ميو ميو كه يعنى «در را باز كنيد من بروم.» شبيه يك آكروبات واقعى مىرود سر ديوار و مىپرد توى كوچه و مىرود. تنها بخش ثابت و پيشبينىپذير روز من آمدن اين گربه است. از بقيه روز اطلاع چندانى در دست نيست.
همين
شيدا
٣ دى ماه ١٤٠٣