روز هفدهم : شعف تکرار دانسته

وقتى كه من بچه بودم و نوجوان و جوان، خيلى كتاب مى‌خواندم. شايد روزى ١٠٠ صفحه كتاب مى‌خواندم و اطرافيان را با درخواست خريد كتاب كلافه مى‌كردم و كتابخانه پر و پيمان و مفصلى هم داشتم. منتها شيوه كتاب خواندنم اصلا متعارف نبود. اگر موضوع يك كتاب خيلى هيجان‌انگيز بود، چند فصل مى‌رفتم جلوتر تا ته و توى ماجرا را در بياورم و بعد برمى‌گشتم دوباره فصل قبل را مى‌خواندم. هميشه هر كتاب را حداقل ٢ بار مى‌خواندم. بار اول تند و سريع و بى‌دقت كه فقط بفهمم ماجرا چه مى‌شود. بار دوم با حوصله تا داستان را خوب بفهمم. 



حالا با سريالها مثل كتابها رفتار مى‌كنم. چيزى كلافه‌ام كند مى‌روم چند اپيزود بعدتر را چك مى‌كنم ببينم ماجرا ختم به خير شده يا نه. خيلى در بند هيجان داستان نيستم و به ندرت سريالى مرا ميخكوب كرده كه بمانم و تكان نخورم از روبرويش و به همان ترتيبى كه هست و بود ببينمش. دليلش چيست؟ نمى‌دانم. كشش هيجان اضافه ندارم انگار. نه الان، قبلا هم نداشتم. دلم مى‌خواهد بدانم و بعد توى مسير دانسته آرام قدم بردارم. تكرار به من شعفى راستين مى‌دهد. بله اين اپيزود درست است كه با چاقو خوردن يكى از شخصيتهاى اصلى تمام شده اما خيال من راحت است كه كسى قرار نيست بميرد و يا اگر قرار باشد بميرد من پيشاپيش به سوگش نشسته‌ام. 


چه مى‌دانم. هركسى به شكلى خوش است ديگر. من با دانسته‌هايم خوشترم انگار و با ناشناس و ندانسته آنقدرها به هيجان نمى‌آيم. بنده راههاى امن خودم هستم و غذاهايى كه مى‌دانم خوشمزه خواهند شد و سريالى كه مى‌دانم آخرش لبخند خواهم زد. 


شیدا

۱۰ آذر ۱۴۰۳ 


پ.ن. دیروز یادداشت ننوشتم و‌ هیچ کس حواسش نبود! 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده