▫️روز چهاردهم : يك بوس كوچولو
برادرم گفت واقعا رفتى شيراز و با آدمهايى كه نمىشناختى قرار گذاشتى؟ نترسيدى؟ گفتم از چى بترسم؟ من خيلى از دوستانم را از همين جا دارم. از همين نوشتهها، از همين خطوط سفيد بين نوشتهها، اينطورى هم نيست كه يك باره يكى از لابلاى خطوط بيرون بپرد و مرا با خودش ببرد. روزها و ماهها و گاهى سالها طول مىكشد. ولى آخرش اين روزنگار، براى من از روشنترين چيزهاى زندگىام است. هميشه بارها را از روى شانههايم برداشته. سنگينىها را سبك كرده و راهى به قلب آدمهاى ديگر براى من گشوده و مگر يك نفر ديگر از نوشتن چه مىخواهد؟ آدمهايى كه از اين مسير وارد زندگى من شدهاند هميشه آن روى ساكتتر و غمگينتر مرا كه شايد به خانم شين نزديكتر است قبل از خود من شناختهاند. حالا من و خانم شين كه تقريبا نصف عمر مرا با هم بودهايم زيادى به هم شباهت داريم و من ديگر نمىدانم كجا شيدا تمام مىشود و خانم شين شروع مىشود و خب چه فرقى مىكند؟
يادداشت امشب را همينجا تمام مىكنم با يادآورى همه دوستانى كه اين صفحه و بيش از ٢٠ سال نوشتن همراه زندگى من كرده و مىكند. بدون شما، نه روزنگار خانم شين و نه زندگى من اينطور نمىشد كه حالا هست. واقعا تجسمى از آن دنيای بدون روزنگارم و شما ندارم. چه خوب كه خانم شين يك روزى ٢٠ سال پيش متولد شد و چه خوب كه شما همراهش بوديد و هستيد.
شيدا
٦ آذر ١٤٠٣