معنای هشتم: پنجشنبهها
تازه ازدواج كرده بودم و آن موقع يك خانه بزرگ كرايه كرده بوديم و كف خانه سراميك سفيد سفيد بود. به مانا مىگفتم «من هر پنجشنبه خانه را تميز مىكنم.» مانا مىگفت «اولش هفتهاى يه باره بعد مىشه دو هفته يه بار و … » خانه بزرگ بود. براى دو نفر خيلى بزرگ بود. من اصلا در خانه پدرى دست به سياه و سفيد نزده بودم. مادرم مرا مثل يك پرنسس بزرگ كرده بود. انگار كه من براى چيزى مهمتر از برق انداختن سراميك سفيد كف خانه و غذا درست كردن ساخته شده باشم.
سرنوشت نظافت آن خانه همان شد كه مانا گفت. اما بهرحال خانهاى كه تويش بچه نباشد آنقدرها هم كثيف نمىشود. اكس به شدت آدم مرتبى بود و در مقابل مرتب بودن او، من بودم كه شلخته به نظر مىرسيدم. در نتيجه خانه فقط خاك مىگرفت و آن هم آنقدرها مهم نبود.
اما آيينى كه تا قبل از بچهدار شدن با شدت و حدت ادامهاش دادم، آيين سبزى خريدن پنجشنبهها بود. از سر كوچه خانهمان در كوى بهشت ديباجى تاكسى مىگرفتم تا سه راه نشاط. نيم ساعتى توى صف سبزى فروشى مىايستادم بعد با دسته بزرگ سبزى برمىگشتم خانه. سفره پهن مىكردم جلوى تلويزيون. يك فيلم تكرارى مىگذاشتم و سبزىها را پاك مىكردم.
الان آن زن ٢٧ ساله برايم معماى كامل است. پنج روز هفته از ٨ صبح تا ٥ بعد از ظهر كار مىكرد و صبح تا ظهر پنجشنبهها داشت سبزى پاك مىكرد كه در خانه سبزى خوردن تازه داشته باشند. به سبزى دستهاى خريدن هم اصلا فكر نمىكرد. براى من اين كارِ آن سالها، نماد عشق كور معصومِ همان وقت هم هست. فكر نمىكردم و طبق غريزه مىرفتم جلو و غريزهام، غريزه زن غارنشين بود.
بعدها، ما از آن خانه رفتيم. بچه آمد و آيين سبزى پاك كردنهاى پنجشنبه به تاريخ پيوست. در سالهايى كه پس از آن آمد كم كم كار خانه رفت در رديف سختترين و ناخوشايندترين كارها براى من. هر چقدر هم كه در كارم پيشرفت مىكردم، اكس توقع داشت يك زن خانهدار كامل هم باشم به موازاتش. نمىشد. نمىرسيدم. ساز و كار خانه دستم نمىآمد. بعدها هم كه بچه داشتم و ديگر بچه مركز جهانم بود. بعد دوباره رفتم سر كار و كلاف همه چيز در هم گره خورد. كارِ خانه شد يك موضوع دايمى براى درگيرى. تا وقتى كه جدا شدم و رفتم خانه خيابان نوبهار. آنجا، با كنار رفتن پوستههايى كه طى سالها دور خودم تنيده بودم كه از خودم حفاظت كنم، ديدم كه چقدر خانهام را دوست دارم.
چقدر وقتى خانه تميز است حال من بهتر است. خانه كوچك بود. توى مشت من بود. دو سه ساعته به سطح قابل قبولى از تمیزی مىرساندمش. ديوار ارغوانى داشت. پرستوهاى پاركينگ را داشت و آن طعم خوش آزادى را. همان كه وقتى در خانه را مىبستم، مستم مىكرد از حضورش. اينجا خانه من است. اينجا خانه من است و كسى كارى به كار من ندارد.
پنجشنبههايم در خانه فعلیمان جور ديگرى است. خانه ما آنقدر روشن است كه يك دانه خاك گربه روى زمين يا يك تار موى دراز فرفرى من روى سراميك كرم ديده مىشود. به علاوه حالا حسابى عيالوارم. خودم. سه تا آدمیزادیم و دو تا گربه كه بار اصلى تركاندن خانه را به دوش مىكشند.
پنجشنبهها روز مغازله من و خانه است. شروع مىكنم به آب دادن ميليونها گلدانى كه دارم و جمع و جور كردن خانه و اين عشقبازى من، ٤-٥ ساعتى طول مىكشد. بعد از آن خانه براى چند ساعت محدود در كاملترين و زيباترين حالت خودش باقى مىماند. من كمال گذراى خانهام را تماشا مىكنم و عميقا از پنجشنبههايم لذت مىبرم. جورى پنجشنبههايم را دوست دارم كه اگر به هر دليلى نتوانم داشته باشمش - سفر، مهمانى، بيرون رفتن و …- بعد تمام هفته كلافه مىمانم.
پنجشنبه روزى است كه من، زن خانهام و فقط و فقط به خانه فكر مى كنم به گلدانها، به كل كل با گربهها، به يك ناهار متفاوت، به اينكه اينجا خانه من است و من از يك راه دور خيلى دور آمدهام تا برسم اينجا. به اینکه زندگی چه عجیب است که طی بیست سال از صف سبزی سه راه نشاط خیابان دولت میرساندت به نوعی دیگر از عشق و مغازله. زندگی عجیب است. آدمیزاد از زندگی هم عجیبتر است.
شیدا
۱۱ بهمن ۱۴۰۳