شاهکار خدا


از مهتابی
به کوچه‌ی تاریک
خم می‌شوم
و به جای همه نومیدان
می‌گریم

آه
من
حرام شده‌ام!

با این همه، ای قلب در به در
از یاد مبر
که ما
من و تو
عشق را رعایت کرده‌ایم،
از یاد مبر
که ما
من و تو
انسان را
رعایت کرده‌ایم،
خود اگر شاه‌کار خدا بود
یا نبود

 

در نظام مهندسی کسی هنوز بیدار نشده بود. لبخند زدم و سعی کردم مهربان باشم با آدمهایی که مجبورند هفت صبح پشت میزشان باشند و جواب من مراجع را بدهند. مرد کارت شناسایی‌ام را خواست، دادم. بعد موقع ثبت نامه دوباره کارت شناسایی خواست. گفتم زیر نامه است. گفت «ببخشید. صبحانه نخوردم. هنوز بیدار نشدم.» من هم هنوز بیدار نشده بودم. هنوز در آن تکه بیخبری مانده بودم از روز که نمی‌دانستم دیروز است یا امروز. نامه ثبت شد. گفت هفته دیگر بیایم پیگیری کنم. یعنی هفته آینده دوباره 5/5 صبح بیدار شوم که 5/6 راه بیفتم که 7 برسم دم سازمان که به من بگویند که «نامه‌ام کجایی دقیقا کجایی. »

این در صورتی است که همه کارها را کرده‌اند اینترنتی. پروانه‌ام چنان با سرعت تمدید شد که تعجب کردم. آن هم بدون اینکه از پشت میزم تکان بخورم. فکر می‌کردم فرصت دارم عکس بهتری بیندازم. نشد. با همان عکسی که شبیه اجنه در حال شکار آدمهای خاطی هستند، افتاده‌ام، پروانه‌ام تمدید شد و حالا تا سال 1407 من همین جن بوداده هستم در سازمان نظام مهندسی. شاید برای ترساندن کارفرماها موثر باشد. خدا می‌داند. بعد از عمری و بوقی می‌خواهم در سامانه ثبت نام کنم و از سازمان پروژه بگیرم. در این روزگار که فقط دیوانه‌ها ساخت و ساز می‌کنند و خدا می‌داند ته صف کجاست من می‌خواهم طرحی نو در اندازم که مثلا بعدش بروم نظارت. بعدش دیگر لازم نباشد هر روز بروم سر کار. دو سه تا پروژه نظارت باشد و به آنها سر بزنم و بقیه روز خانه باشم و آشپزی کنم و به گلها و گربه‌ها برسم و راستش حالا که دارم اینها را می‌نویسم، می‌بینم این نهایت چیزی است که از روزگار می‌خواهم.

بچه‌ام بزرگ شده و دیگر نیازی به من ندارد. اما گربه‌ها هیچوقت بزرگ نمی‌شوند و گیاهان. خانه، همان جایی است که می‌خواهم آنجا باشم. امروز فکر کردم که اگر بدانم عمر محدود و کوتاهی برایم مانده چه می‌کنم؟ از صبح فکر کردم. تمام طول دراز اتوبان همت را تا شهرک غرب فکر کردم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم. آرزوهایم دو دسته هستند. یا آنقدر دور و دراز که به عمر کوتاه قد نمی‌دهد یا آنقدر کوچک و بی اهمیت که خجالت می‌کشم بهشان بگویم آرزو ولی واقعا آرزو هستند. مثل همین داستان آشپزی و گیاه و خانه. آرزوهایی که برای بچه‌ام دارم از این دایره خارج می‌کنم. چون بهرحال آنها، مربوط به زندگی دیگری است نه من. من همین من که به زودی 49 ساله خواهد شد و سر صبح، لبخند زده به کارمند دبیرخانه چون فکر کرده لابد مرد روز بهتری خواهد داشت اگر اولین مراجعش ترشرو و عصبانی نباشد. نه ترشرو بودم نه عصبانی البته. فقط خوابالود بودم.

بعد آمدم توی ماشین. باز فکر کردم اگر قرار بود فقط 6 ماه دیگر زنده باشم چه کار می‌کردم؟ آیا باز راه می‌افتادم بروم نظام مهندسی؟ عمر زیادی محدود هم مثل عمر نامحدودی که نداریم ولی فکر می‌کنیم داریم، دست و پای آدم را می‌بندد. دیگر می‌توانی یک «خب که چی» بزرگ برداری بزنی سر در خانه‌ات و بچسبی به روزگار. هر روز خمیر هزار لا بخری و پیتزای کالزون درست کنی. چون بر خلاف ابوریحان بیرونی که دم مرگ هم می‌خواست بداند و بمیرد من هیچ علاقه‌ای به دانستن ندارم.

دلم می‌خواهد یک بار کالزون درست کنم. یک بار دیگر کیک اسفناج بپزم. یک بار دیگر با قهوه داغ داغ روی کاناپه قرمزم که پر از جاهای چنگ گربه‌ام است بنشینم و به سگها و آدمها توی زمین پشت خانه نگاه کنم و بنویسم. هر روزم را بنویسم و فکر کردم با اینکه یکی از فوبیاهای روزگارم این است که ناغافل بمیرم بعد ملت سرک بکشند در اکانتهای سوشیال مدیا و عکسهای جوانی‌ام را در بیاورند و سوز و گداز راه بیندازند، اما دلم نمی‌خواهد هیچوقت این کانال را پاک کنم.

اگر چیزی روی زمین قرار است از من بماند، می‌خواهم همین باشد. نوشته‌ها. نوشته‌ها و نوشته‌ها. نه عکسهای اینستاگرام و خوشی نگاریها. نه فیس بوک و خاطرات تاریخ گذشته. همین نوشته‌ها. که اینجا کسی بوده. روزگاری عاشق شده. فارغ شده. جدا شده. باز عاشق شده. گربه‌های زیادی را نوازش کرده و خیلی کمتر از آن چیزی که توانش را داشته، در جهان پیش رفته و در آستانه، حالا دیگر حتی نمی‌داند کجا باید می‌رفته و چرا.

مگر جهانم همین نبوده که بدانم ارکیده چقدر طول می‌کشد تا گل بدهد؟ که اطلسیها عطر ملایمی دارند در صبحهای تابستان که می‌تواند زندگی را شیرین کند؟ که گربه، خوشبو و نرم ولی بداخلاق است اما ته دلش تک تک اعضای خانواده‌اش را دوست دارد؟ که آدمیزاد می‌تواند وسیع باشد اندازه دشت و حقیر و کوچک باشد اندازه یک حشره ؟ که غوطه‌ور شدن در آب اندوه را کمرنگ می‌کند؟ که صدای خنده‌های رفیقانت در آن بالکن کوچک و دراز در حال دست درازی کردن به بسته سیگار ب. زیباترین آوای جهان است؟

 

که من آمدم و زیستم و با اینکه آش دهنسوزی نبود زیستن در ایران معاصر، اما باز هم  انگار که انسان را رعایت کرده‌ام. جهان را در حد توانم به جای بهتری تبدیل کرده‌ام. مهربان بوده‌ام با زمین و دروغ نگفته‌ام و دزدی نکرده‌ام و گیاهی کاشته‌ام و تن حیوانی را نوازش کرده‌ام و عشق ورزیده‌ام و دیگر اگر تپه‌هایی فتح نکرده در زندگی‌ام مانده مال همین جبر جغرافیاست که پیرم کرده که همین زیستن ساده، سختترین کار ممکن بوده در آن ...

گمانم چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهم. جز اینکه زنده بمانم و زل بزنم به بچه‌ام به تو به خانه‌ام به گیاهانم به ارکیده‌ها به گربه‌ها و انسانهایی که جهان را به جای بهتری تبدیل می‌کنند... و اگر عمری بود بروم بارسلون. پای آن کلیسایی که تا ابد ناتمام است بایستم سرم را ببرم بالا  و فکر کنم خدا هست. دلم می خواهد دوباره بروم رم. پای آبنمای تروی بدون اینکه سکه‌ای در آن بیندازم بایستم و مردمان عاشق را تماشا کنم. دلم می‌خواهد بروم ریو و ببینم مجسمه مسیح پای کوه واقعا آنقدر بزرگ و بخشاینده هست که عکسها نشانش می دهد یا نه. دوباره برم ونیز و آنقدر در کوچه‌هایش راه بروم که از پا بیفتم و دوباره بروم استانبول و در قشنگترین شهر جهانم، با آن شیروانیهای قرمز و دریای آبی و گربه‌های خوشبخت سوار کشتی شوم و به خانه مادربزرگم که 20 سال پیش مرده بروم... از این جهان اگر چیزی به جز گیاه و گربه و خانه‌ام بخواهم همین آرزوی سفر است گمانم که جبر جغرافیا آن را در قطره چکان ریخته و به زور به آدمیان می‌دهد و نمی‌دهد... همین. همین.

 

شیدا

2 اردیبهشت 404


شعر اول پست احمد شاملو


Popular posts from this blog

- ساکن آسانسور بلوک یک

◽️اگر جنگ خوب بود…

◽️روز چهلم: لذت گمشده