- کوکب خانم و نشستن و صبر در پیش گرفتن و دنباله کار خویش گرفتن*
دلم براى كارگاه تنگ شده بود. كلاه ايمنى را كه گذاشتم روى سرم و پا كه گذاشتم توى كارگاه، انگار يك دوست قديمى پرهياهوى سرحال را دوباره ديدم. ما عموما، خانه را موجودى ساكن مىبینیم ولی ساختمان در مسیر تبدیل شدن به خانه، هر روز زنده است و در معرض تغییر. مثل کرم پروانه توی پیله، مدام در حال تحول.
کارگاه تمیز بود و مرتب و ایمن. برای دومین بار توی زندگیام آرزو کردم که کاش آنوقتها که هنوز جانی داشتم و انگیزهای، مسیرم به اینجا خورده بود. در ایران خیلیها حرف طراحی ساختمان سبز میزنند و تنها عده اندکی اصولش را میدانند و چه برسد به پیاده کردنش. این ساختمان در حد ممکن، سبز بود. عایقکاری حرارتی، پنل خورشیدی، تصفیه فاضلاب سبک و استفاده از آن جهت آبیاری گیاهها و فلاش تانکها، حذف سنگ از نماهای داخلی و خارجی و در حد امکان استفاده ازمصالح به صورت اکسپوز… توضیحات مرد بعد از سالها اولین کلاس درسی بود که من با اشتیاق از اول تا آخرش را گوش دادم و لذت بردم از این دقت و توجه به جزییات و هزینه کردن در جایی که فقط در راستای کاهش مصرف انرژی است و نه جلوه احمقانه به ساختمان دادن.
در معماری، زمین بازی من، جزئیات است. اگر جزئیات و فاز دو نبود من سالها پیش از معماری سرخورده شده بودم. در فقدان آن شعله خلاقیت، معمولی بودنم در زمینه معماری را در فاز دو پنهان کردم. معماری جای آدمهای معمولی نیست. معمولیها در بهترین حالت، یک طراح دم دستی میشوند برای ساختمانهایی که هیچ حرفی برای گفتن ندارند. البته که اگر بتوانند ساختمانهای معمولی خوبی هم بسازند جای شکرش باقی است. معمولیها را باد میبرد میاندازد در دام سلیقه جامعه و جامعه بدسلیقه است. پول آنجاست که نباید باشد. قوانین معماری و شهرسازی بازدارندگی کافی ندارد و نتیجهاش میشود زندگی در این شهری که میبینید. ساختمانهای زشت بزک شده. خانههای بیکیفیت. مصرف وحشتناک انرژی در سرما و گرما.
من خودم شباهتی با مرد میدیدم. از داستان آشناییش با معمار ساختمان گرفته تا دقتش به جزییات و علاقهاش به حفظ طبیعت و کاهش مصرف انرژی… ادعایی روی معماری نداشت و استاد جزئیات بود و چه کسی است که نداند «خدا در جزئیات است» و شیطان، طبعا. هنوز بعد از دو روز، مزه بازدید کارگاه در کامم مانده. یاد روزهای ساخته شدن ساختمان گوشوارهها افتادم و به اتفاقهای خوبی که مال کارگاه ما بود، فکر کردم. شیشههای رنگی که کارگری نشسته بود روی زمین و خردشان می کرد که لابلای سیمان شسته سفید کار کنند، سنگهای رودخانه که چیده می شدند روی زمین، چوبهای باریک دراز که بافته می شدند لابلای میلگردها و قصه هایی که همزمان با همه اینها شکل می گرفتند. دلم تنگ شد برای لیلا و داستانهایش.
عصر موقع برگشتن به خانه، رفتم خاکهایی که خریده بودم تحویل گرفتم و بردم بالا. پر کردم توی دو تا گلدان بزرگ سفید. بعد تخم سبزیجات را ریختم روی خاک. تا جایی که می شد منظم و بعد دوباره روی آن یک لایه نازک خاک بعد آرام به آنها آب دادم. زندگی خلاصه شد. کوچک شد. آسان شد انگار. عجیب همین بود که بعد از کارگاه و آهن و بلوک و بتن اکسپوز، آن سمت کوکب خانم در من فعال و زنده شده بود که بخواهم همان روز بروم سبزی بکارم. بستههای خاک تمیز و خوشبو را پهن کنم توی گلدان، گلدان را بگذارم توی آفتاب و منتظر جوانهها بمانم. بعد دیگر مجبور شدم سفر را کنسل کنم و بمانم چشم بدوزم به جوانهها. یعنی فکر کردم در آستانه 49 سالگی دقیقا همین شایسته من است که همه چیز را رها کنم. فکر کنم به جزئیات و زل بزنم به جوانهها و بالاخره کسانی هم پیدا میشوند که چرخ مملکت را بچرخانند و از این همه چرخاندن چه نصیب ما شد مگر؟ هیچ. هیچ. بنشینم کوکب خانم خانه خویش باشم، زل بزنم به خاک تازه خوشبو و از همه چیزهایی که میشود عبور کرد، عبور کنم.
شیدا
31 اردیبهشت 1404
عنوان پست اشاره به شعر سعدی
«بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم»