- «یادت رفته که کی هستی؟ خودتو جمع و جور کن.»*
زن اپتومتریست با آن موهای مشکی که مرتب و یکدست تا زیر گوشش بود و با صورت کوچکش، دقیقا شبیه طراح لباس ابرقهرمانها در انیمیشن شگفتانگیزها بود و اتفاقا شبیه او هم حرف میزد. گفت که 25صدم شماره عینک را میبرد بالا چون سنم دارد میرود بالا و طبعا به زودی نیاز به آن 25صدم اضافه خواهم داشت و حالا که شیشه عینکم از بد روزگار شکسته، طبعا منطقیاش این است که فکر آینده باشم. بعد هم گفت که اصلا نیازی نبوده آن اندک آستیگمات چشمام در عدسی باشد ولی چون بهش عادت کردهام او هم مجبور است که آن را در نظر بگیرد و من دیگر فقط مات حرکاتش بودم که زیبا بود و متین و حرفهای. شاید کمی از مادر من کوچکتر بود. اما آن ردای قهرمانی خوش نشسته بود روی شانهاش.
بعد که دیگر نسخهام را گرفته بودم و عینکام را هم سفارش داده بودم و نشسته بودم توی ماشینم و داشتم از گرما میمردم، به فقدان انیمیشنها در زندگیام فکر کردم و غصهام شد. چقدر مینشستیم با بچه کارتون میدیدیم و چقدر خوش میگذشت. همین انیمیشن شگفتانگیزها The Incredibles را چند بار دیده باشم خوب است؟ خدا میداند که از دیدنش چقدر لذت میبردم و طبعا از دوبلاژ محشر ایرانی انیمیشن که به هر کدام از شخصیتهای داستان یک کاراکتر خاص بخشیده بود که اتفاقا در نسخه اصلی نبود. خانوادهای از ابرقهرمانهای بازنشسته که سعی میکردند در زندگی روزمره برای خودشان دستاویزی پیدا کنند و آخرش هم کارشان میکشید به همان نجات جهان. بعد ادنا وارد میشد و برایشان لباس طراحی میکرد. چون همینقدر که ابرقهرمانها دلشان برای ابرقهرمانی تنگ شده بود، ادنا هم دلش برای طراحی لباس ابرقهرمانها تنگ شده بود.
ادنای من، برای من و زندگیام هیچ نسخه شگفتی نپیچیده بود. به جز عینکی که به جهان نزدیک وضوح بیشتری بدهد. جهان نزدیک هم تقریبا یعنی کل جهان. چون ما دیگر با جهان دور هم از همین نزدیکیها مواجه میشویم و همه چیز زندگیمان کوچک شده به اندازه صفحه موبایل و خب چه میشود کرد؟ طبعا هیچ.
دیروز کلی سامانه های نظام مهندسی را زیر و رو کردم ببینم از کجا باید بروم به عنوان ناظر ثبت نام کنم و چیزی پیدا نکردم. توی خود سازمان از چارت کار عکس گرفته بودم ولی فعلا نسبت به گوشی کور محسوب میشوم. پس گذاشتم بعد از آماده شدن عینکم بروم بگردم عکس مورد نظر را پیدا کنم. چون سازمان نظام مهندسی هفت دست آفتابه لگن دارد و وارد هر کدام از سامانهها که میشوی پرتت میکند توی سامانه بعدی وآخرش میبینی که در مجموعهای گرفتاری که سر و ته ندارد. آخرش هم هیچی به هیچی. به جای همه اینها شاید باید بنشینم بگردم دنبال نسخه بعدی انیمیشن شگفتانگیزها و بعد یواشکی دور از چشم آدمها و گربههایم بنشینم تنهایی با ابرقهرمانهایم روبرو شوم. آنها که دیگر زندگی معمولی را نمیتوانند تحمل کنند چون بالهایشان بسته شده و بدون بالهایشان دیگر خودشان نیستند. مثل همه ما. تقریبا.
دیروز یکی از همسایهها توی لابی از من پرسید ازش دلخورم یا نه. ازش دلخور بودم. دلیلش این بود که هر وقت میدیدمش، وقت و بیوقت از چیزی نق می زد. یک بار اوایل فروردین گفت که پس کی چیلرها را روشن میکنیم چون از گرما دارند میپزند. بار دوم کنار دستگاه ATM با دستهای اسکناس به من حملهور شد که چرا دستگاه به او اسکناس پاره داده و دفعه سوم گفت آب استخر خیلی سرد است و سرما خورده. میشد بگویم نه و عبور کنم ولی راستش فکر کردم این عبور هیچ درسی برای هیچ کداممان ندارد. گفتم بله دلخورم چون هر وقت که مرا می بیند یک چیزی به من میگوید که مستقیما مسئولیتاش با من نیست. اصلا برای همین ما یک مدیر اجرایی نشاندهایم آنجا و ماهی خدا تومن بهش حقوق میدهیم که کسی بابت این خردهفرمایشها یقه ما را نگیرد و اینکه دستگاه ATM به او پول پاره داده که حتی به مدیر اجرایی هم دخلی ندارد. بعدش دیگر لبخند زورکی زدم. چون یادم افتاد که زن، پزشک خوبی است و خواهرزاده آن خانمی است که حامی گربههاست و با شوهرش و عروس و پسرش و یک گربه زرد که اسمش پیشی است زندگی میکنند و عروساش دروغکی به من گفته بود که واحد مجزایی توی برج دارد و نداشت. طفلک دخترک. چه کسی دلش میخواهد با مادرشوهر زندگی کند. حتی اگر مادرشوهرش زن گرد و قلمبه و مهربانی باشد و گربه زردی به اسم پیشی داشته باشد؟
این پیشی مدام می رود توی راهرو طبقه خودشان می پلکد و باعث می شود سنسور حرکتی طبقه فعال شود و مدام چراغ راهرو روشن شود و خانم همسایه شکایت پیشی را بیاورد توی جلسه مجمع که اصلا چرا پیشی مدام در راهروها تردد میکند. خانم همسایه از گربه میترسد و پیشی کابوساش شده. شانس آوردم قبل از اینکه حرفمان کشیده شود به جولان پیشی در راهروهای طبقه اول، یکی دیگر از همسایهها سر رسید و یقه خانم دکتر را گرفت و من سر خوردم و فرار کردم به استخر و فکر کردم پس من هم بلدم به مردم بیمحلی کنم و لابد این هم دستاورد نزدیک به نیم قرن زیستن است. چون نه قهر بلد بودم و نه بیمحلی و حالا انگار جفتش مثل هدیهای نامنتظر نشسته توی دامنم. هدیهای ناخواسته طبعا. مثل اینکه یکی بهت مگسکش هدیه داده باشد. بگذریم.
هدیه نامنتظرهام را بغل کردم و فکر کردم این دو سال هم میگذرد و من از این عضو هیات مدیره بودن هم راحت میشوم و میتوانم یک آدم معمولی باشم در یک جهان نسبتا معمولی که کارهای معمولی انجام میدهد و با این همه گرفتار چیزهایی میشود که اصلا هم مال معمولیها نیست. مثل اینکه دزد میزند به جهان نوشتههایش و مجبور میشود مدام برود دادسرا و بیاید یا اینکه ده میلیارد تراکنش مالی برج مینشیند توی حساب مالیاتیاش و اصلا این همه آسه رفتن و آسه آمدن، شاخ نزدن گربه را در پی نداشته که نداشته و آخرش هم گربه شاخش را زده و زندگی پیچیدهتر شده و باید بروم بگویم ادنا یا خانم اپتومتریست برایم لباس ابرقهرمانیهایم را طراحی کند. بنشینم روی لبه همین بالکن کوچک. پاهایم را دراز کنم پایین و به زندگی که از زیر پاهایم عبور میکند نگاه کنم و در حد توانم، چیزهایی را که میشود نجات داد، نجات بدهم.
چیزهایی مثل گربهها، بچهها و گیاهها و خرده روایتهایی که هیچ جا گفته نمیشوند مگر در همین کانالهای خانگی. باید کتاب دیگری بنویسم و خودم را نجات بدهم. خودم را از این معمولی بودن که دست و پایم را بسته نجات بدهم و پناه ببرم به شگفتیهای کوچک جهان و یادم باشد وسط این همه قسمت سوم آن انیمیشن را هم ببینم. همین.
شیدا
12 خرداد 1404
*دیالوگ ادنا در انیمیشن شگفت انگیزها