من هم همینطور ارکیده جان، من هم همینطور…
ساعت ۶ صبح است که تصمیم گرفتم گاز را تمیز کنم. صفحه شیشهای سیاه که خیس شد بوی ضعیف غذاهایی که چند روز گذشته درست کرده بودم را حس کردم. یادم آمد تازه که آمده بودم این خانه هر وقت گاز را دستمال میکشیدم یا صفحات مشبک هود را میشستم بوی ماهی بلند میشد. یک جور ماهی که خیلی بو داشت و معلوم بود با شعله و روغن زیاد سرخ شده.
چند سال طول میکشد تا خانه، شکل ساکنینش را به خودش بگیرد و از خاطرات قبلیاش کاملا تهی شود؟
گمانم حداقل ۵ سال.
من و خانه حالا همدیگر را خیلی خوب میشناسیم. خانه میداند من با سرخکردنیهایی با روغن زیاد و شعله تند میانهای ندارم. من، روزهایی که حالم مثل امروز است میدانم که کافی است پردهها را کنار بزنم و بگذارم آفتاب تند خوشایند لعنتی مرا و خانهام را احاطه کند.
انگار که شفا در نور باشد. شفا در نور هست ولی من آنقدر خسته و سرخورده و غمگینم که انگار چیزی مرا شفا نخواهد داد. شاید چون نمیتوانم گریه کنم این طوری شدهام. شاید چون بعد از سالهای سال مواجه شدهام با چیزهایی که فکر میکردم هیچوقت مواجه نمیشوم. چیزهایی مثل خشم، عصبانیت، فریاد و مگر همه اینها بیرون مرزهای زندگی من نمانده بود؟
آفتاب افتاده روی فرش تبریز. مادربزرگم چقدر حرص میخورد اگر آفتاب روی فرش میافتاد و حالا ۲۱ سال است که مادربزرگم نیست و فرشهایش هنوز هستند. آدمیزاد چه بیهوده است واقعا. برای چیزهایی حرص میخورد که قرار است سالیان سال بعد از رفتن او هم بمانند و به زندگیشان ادامه دهند در صورتی که عمر آدمیزاد محدود است و آمیخته با غم و اشک و هزار چیزی که فکر میکرد تمام شده اما نشده.
گریهام گرفت بالاخره. گربهام با چشمهای زرد درخشانش چرخید که بهتر نگاهم کند و صداهای عجیب و تازهای درمیآورد انگار بخواهد بگوید که دو روز دنیا ارزش اشکهای مرا ندارد. دو روز دنیا ارزش شنیدن بلندترین تن صدای ممکن از گلوی کسی را دارد آیا؟ سالها را میشمرم. سالهایی که بیفریاد زندگی کردهام و حالا تندیس بلورین سکوت شکسته و من دیگر هیچ افتخاری همراهم نیست. هیچ. هیچ بزرگ.
آخرین گل ارکیده آشپزخانه افتاد. از ارکیده ساقه دراز و برگهای پهن بیریختش باقی ماند. گشتم دنبال گل پلاسیده. افتاده بود لابلای برگهای بنفش ژینورا. برداشتم و نگاهش کردم. تا دیروز او هم داشت با چشم زردش هر قدم مرا در آشپزخانه دنبال میکرد و حالا مثل یک دستمال مچاله افتاده و چیزی ازش باقی نمانده جز اندوهش…
به خانهام زیر نور آفتاب صبح نگاه کردم. مال من بود و نبود. گاز تمیز و بیخاطره منتظر هفته پیشرو بود، من قبل از اینکه تولدم برسد بیسر و صدا، صد ساله شده بودم و کسی نه شمعی برایم روشن کرده بود و نه هدیهای به من داده بود.
یک جوری تنها هستم که فقط آدمیزاد غمگینی که بعد از سالها تندیس بلورین افتخاراتش شکسته میتواند باشد… مثل من. گربه از تماشای گریه من خسته شد و رفت در بالکن آفتاب بگیرد. من همانطور که گریه میکنم، به مادربزرگم فکر خواهم کرد چون یکی از آخرین بارهایی که دیدمش، دلم درد میکرد و دراز کشیده بودم روی نیمکت کوچک بالکن خیلی کوچکش. صبح بود. آفتاب از لابلای برگهای درخت بزرگ حیاط بیرمق میتابید. مادربزرگم مراقبم بود. دلم میخواهد برگردم به همان لحظه و همانجا و همان خانه و سرم را روی زانوی مادربزرگم بگذارم و بوی ملایم و خوشایند تناش را دوباره حس کنم و آخرین چیزی که میبینم تاب خوردن گوشوارههای طلای سنگینش باشد که سوراخ گوشش را از شکل انداختهاند… گوشواره یک خوشه انگور زرین است که سالهاست فروخته شده، من برای تحمل این اندوه زیادی کوچکم. مادربزرگم را میخواهم…
شیدا
۲۰ خرداد ۱۴۰۴