◽️ «من اون ماهو دادم به تو یادگاری»
وسط چت به داییام گفتم که دو هفته مانده تا تولدم و بعدش یک قدم مانده تا پنجاه. امسال چهل و نه ساله خواهم شد. دایی گفت «اونقدرها شد؟ فکر میکردم فوقاش ۲۵ یا ۲۶ سالت باشد.» گفتم «دایی جان، بچه من امسال ۲۰ سالش میشود.»
داییام مجرد است و هیچوقت بچهدار نشده. بچه نداشتن انگار حس آدمها نسبت به زمان سپری شده را متفاوت میکند. وقتی جوانی بلند و بالا تو را «مامان» صدا میکند، میدانی و میفهمی که دیگر جوانی مال اوست. حسهای تند و تیز و آتشین و اشتباههای بسیار و عشقهای اولین مال اوست. دیگر هر چقدر هم که آینههایت دروغ بگویند، رد تقریبا پنجاه سال زیستن روی شانههایت هست و همین از خیلی چیزها آدمیزاد را باز میدارد.
مثل اینکه دنبال زخم زدنهای جاهلانه باشد یا اینکه فکر کند بیست و اندی سالگی سر همان پیچی است که پارسال ازش گذشته. بدود دنبال کولهبارهای قدیمی و گیر کند در عبور از گذشته.
بچه راحت بزرگ نمیشود و زمان را خوب به مادر - و احتمالا پدرش - آموزش میدهد. نمیگوید اما نشانات میدهد که زمان گیر کردن در گذشتههای سمی گذشته. زمان اشتباههای مضحک گذشته. زمان نگفتنها و حتی گفتنها گذشته.
مانده میانسالی عمیقی که اصلا هم بد نیست. انگار کن که نشستهای لب جوی و گذر عمر را هم دیدهای و خب در آن چشمه زندگی ادامه دارد. نه پشت سرت غبار است و نه روبهرویت و زندگی را زیستهای بیآنکه بترسی از تجربه، از عشق، از وابستگی، از مادر شدن، از کنده شدن پوستت تا وقتی که آن جوان رعنا، جوان شود و رعنا شود. زمان گذشته… و تو را با خودش برده و دیگر نه تنها بیست و اندی ساله نیستی که حتی توهماش را هم نداری.
نیازی نداری به کسی چیزی را ثابت کنی… زمان گذشته. تو را برده. چیزهای بسیار از تو گرفته و چیزهای بسیارتری داده و آخرش شده همین عمر. همینکه واقعیت سنات را بپذیری و آنچه را با خودش میآورد صاحب شوی یعنی بلوغ.
دایی جانم، من امسال چهل و نه ساله خواهم شد. چهل و نه بهار را دیدهام روی زمین خدا. بیست سال از این مقدار عمرم را مادر بودهام. مادر بودن روح مرا وسیع کرده. مرا همگام کرده با جهان. با طبیعت. با زمین. چیزی به من بخشیده که تو هیچوقت نخواهی فهمید.
زمان برای یک مادر هدیهایست که حتی سپری شدنش هم خوب است. چون بچه، آن بچه ناتوان کوچک، در طی زمان بزرگ میشود و توانا و تو هم با او رشد میکنی و دیگر توهمهای جوانی و زخمهای کهنه و خوابهای قدیمی را یک جا از کولهبارت پایین میگذاری… چون زندگی ادامه دارد.
آن بچهای که بغلش میکردی و ماه را میخواست من بودم دایی جانم. دست تو که به ماه نرسید. من ماه را دادم به بچهام و زندگی همین است. نه؟ دست به دست کردن ماه. از مادری به کودکی. تا باز کی کودکات ماه را به دیگری بسپارد…
شیدا
۱۶ خرداد ۱۴۰۴