◽️روز سی و‌ پنجم: انفجار قریب‌الوقوع یک عدد خانم شین خسته

چند روز پیش سه نفر از اداره آب با دیلم و آچار ظاهر شده‌اند که فشار آب ورودی مجتمع را کم کنند. مدیر ساختمان مقاومت کرده. نفری یک تومن رشوه داده تا صورت مساله را پاک کند و کارمندان سازمان آب هم با رشوه‌ای در جیب و لبخندی بر لب راهشان را کشیده‌اند و رفته‌اند. من نفهمیدم آیا ۱ میلیون تومن اصلا الان پولی هست که کسی به خاطرش از انجام کاری صرفنظر کند؟ یعنی حتی به خاطر این مایع حیات هم کسی حاضر نیست شغلش را درست انجام دهد؟ 


نه سراغی از استخر گرفته‌اند و نه چیزی دیگر. سازمان آب گفته بروید فشار آب را کم کنید. رفته‌اند و دراز دراز برگشته‌اند. پرسیدم کم کردن فشار آب چه اثری دارد وقتی منبع و پمپ داریم؟ به نقل از مسئول تاسیسات گفتند که وقتی حجم آب ورودی کم می‌شود دیگر منبع پر نمی‌شود و ممکن است دچار کمبود آب شویم. فعلا تا اینجای کار ۳ تومن خرج کرده‌ایم که بتوانیم با فشار قبلی آب داشته باشیم.


سرانه مصرف آب مجتمع نفری ۲۵۰ لیتر است. اول که شنیدم دود از گوشهایم بلند شد. بعد یادم افتاد که این چیلرها و آن برجهای خنک‌کن غول‌آسای توی حیاط که در ماههای گرم سال صدای رودخانه وحشی از خودشان خارج می‌کنند دارند آب مصرف می‌کنند. منی که آب شستن میوه را جمع می‌کنم و بین خیس کردن دستم و کف زدن شیر آب را می‌بندم کار خاصی ازم برنیامده. اگر هی من قطره قطره جمع کنم و برج خنک‌کننده مثل غولی آتشین همه را ببلعد چه کاری می‌شود کرد؟ تازه می‌خواستم روشهای بدیع و خاص صرفه‌جویی‌ام را با همسایه‌ها به اشتراک بگذارم، بخشکی شانس.


بماند که در جلسه هیات مدیره بودیم و مدیر ساختمان داشت ماجرای عشوه و رشوه را تعریف می‌کرد. این مرد خدایِ پرزنت کردن خودش است. يعنی حتی اگر یک کار کوچک انجام بدهد چنان با آب و تاب تعریف می‌کند که مجبوری زبان به تحسین باز کنی.


«دیروز باغبون اومد چمنها رو هرس کرد داشت فلان جا رو از قلم می‌انداخت که من…» و داستانهای بسیار با این شروع و ساختار یکسان. می‌خواهد حضورش را ضروریتر از آنچه هست نشان بدهد که نشود تکانش داد. حالا کسی هم قصد تکان دادنش را ندارد. کار آسانی است مگر این غول ۱۶۰ واحدی را اداره کردن وقتی هر کدام از این ۱۶۰ تا یک خرده فرمایشی هم دارند. ‌


من که داشتم بازسازی می‌کردم همین مدیر ساختمان جان به سرم کرد. الان شده‌ام برایش خانم مهندس خیلی خیلی محترم چون چک حقوقش را من امضا می‌کنم. فردای پایان دوره چه بشوم، خدا می‌داند!


بحث دل‌انگیز بیمه جنگ رسید به آنجا که در جنگ بعدی احتمالا دیگر نروند سراغ دانشمندان هسته‌ای و بروند سراغ سیاسیون و ما سیاسی‌ترین آدم مجتمعمان کارمند یک رده بالاتر از آبدارچی وزارت امور خارجه است. البته یک نیمچه دانشمند هم داریم که در لیست قبلی ترورها نبوده و از بدبختی توی بلوک ما هم زندگی می‌کند. البته اینجا خانه پدری‌اش است منتها آنقدرها دانشمند مهمی نیست ظاهرا چون حقوق خود بدبختش کفاف خانه گرفتن در تهران را نداده و خارج از تهران خانه گرفته. در نتیجه در طول هفته در خانه پدری‌اش زندگی می‌کند. 


بعد هم از کجا معلوم اصلا شاید دفعه بعد بیاید سراغ معماران برجسته، نویسندگان کمتر دیده شده معاصر یا کارمندهای بانک که خدا کند سومی نباشد چون ۸۰ درصد ساکنین کارمند بانک هستند و هنوز دارند قسطهای خانه را ماهانه به بانک می‌پردازند و سندشان رهن بانک است. 


من گفتم بهرحال باید ساکنین تصمیم بگیرند و چرا ما تصمیم بگیریم که بعد بیایند بگویند که ما می‌خواستیم و اصلا نفری هفت هشت ده میلیون مگر عددی است. 


من مانده‌ام اگر خدای نکرده اتفاقی بیفتد آن بیمه‌های دغل‌باز واقعا می‌آیند و پولش را می‌دهند؟ یا هزاران تبصره و زیرآبی و بندهای پنهان دارند که تازه آن موقع رو می‌کنند؟ 


چون چه توجیهی دارد که ساختمان را به پنج‌هزار برابر مبلغ حق بیمه‌ای که می‌گیرند، بیمه کردن؟ بدون چک کردن تعداد نظامیها، آبدارچی‌های وزارتخانه‌ها و دانشمندک‌های نیمه مقیم؟ یعنی اگر از ۵۰۰۰ تا ساختمانی که بیمه کردند فقط یکی به مشکل بخورد سود و اصل پول با هم رفته روی هوا. 


طبعا فکر می‌کنم اکثریت مالکین نمی‌روند زیر بار داستان و اگر هم بروند دیگر همه باید دست به جیب شوند و این مبلغ را بپردازند، توکل به خدا. 


ساختمانی مثل خانه ما آنقدر مسائل مختلف و پیچیده دارد که آدمیزاد تازه می‌فهمد که مثلا اداره یک شهرک، یک روستا، یک شهر یا اصلا یک کشور چه می‌خواهد باشد. ما برای همین داستان مجبوریم یک نفر را تمام وقت بگذاریم بالای سر داستان آخر هم نمی‌توانیم مطمئن باشیم که زیرمیزی می‌گیرد یا نمی‌گیرد یا اینکه به موقع می‌رسد به رشوه‌گیران سلحشور مملکت یا  اصلا آن ۳ تومن را داده یا نداده و تازه آخرش همه هم شاکی هستند. 


بماند. 


این عضو هیات مدیره شدن واقعا آن قطره آخر در جام لبریز من است. کجا بترکم و ترکشهایم به کجا چه صدمه‌هایی بزنند خدا می‌داند. یک سال و ۶ ماه دیگر ازش مانده و من تحمل یک روز دیگرش را ندارم. خرده‌فرمایش‌ها روانی‌ام کرده و البته تصورات غیرواقعی و تخیلی همسایه‌ها.


مثلا چند روز پیش همسایه‌ای زنگ زد که «برو توی جلسه مطرح کن که من که یک نفر بیشتر نیستم شارژم را نصف بدهم!» من البته مغز خر نخورده بودم که بروم توی جلسه همچین مزخرفی را بگویم و‌ خودم را در معرض خاموش شدن با بیل* قرار بدهم. برایش توضیح دادم درصدی از شارژ که تابع تعداد نفرات است نهایتش پنج درصد باشد و بقیه هزینه‌ها برای همه یکسان است. 


دلم از آنجا سوخت که این خانم ۷ سال است ساکن اینجاست و حالا که من توی هیات مدیره‌ام یک‌هو با این خواسته سراغ من آمده، خب حق دارم عصبانی می‌شوم. 


یکی از همسایه‌ها هم شاکی است از همسایه دیگر که مادر پیرش را گاهی می‌آورد استخر. توی گروه و در معرض دید همه می‌نویسد اگر ورود مهمان را ممنوع کنیم اصلا مشکل آب حل می‌شود و می‌توانیم استخر را باز کنیم. انگار کل هدررفت آب مجتمع گردن آن پیرزن بدبخت باشد. همسایه‌های دیگر همهمه می‌کنند «مگر همین الان ورود مهمان آزاد است؟» نه به خدا نه. 


بعد من مجبورم وقت از عزیزی که به کشیدن گیس عزیزانم در کامنت‌دونی کانالم اختصاص داده‌ام بزنم بروم توضیح بدهم ورود مهمان ممنوع است. ورود مادرها البته غیررسمی آزاد است ولی من این را نمی‌نویسم چون اینطوری ۴ نفر دیگر هم که خبر ندارند برمی‌دارند مادرشان را می‌آورند. «اگر موردی بود اول به مدیریت و بعد به من اطلاع بدین.» 


اگر بخواهم همه‌اش را بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. همینقدر بدانید که حق دارم. حق دارم غر بزنم. حق دارم بترکم. حتی حق دارم به راهکارهای فراری دادن دانشمندها، نظامی‌ها، دولتی‌ها و نیمه دولتی‌ها و بقیه فکر کنم. من اگر دیوانه نمی‌شوم مال این است که اعصابم در اثر کش آمدنها بسیار خاصیت الاستیکی پیدا کرده ولی همان لاستیک لعنتی هم در یک نقطه لیترالی «خسته» می‌شود من آدمم لعنتی‌ها.


دست از سرم بردارید… 


به اینجای متن که می‌رسد دوان دوان و جیغ‌کشان صحنه را ترک می‌کند. پس‌زمینه صحنه صدای آمبولانس و دو مرد تنومند با آمپولی در دست که پیاده می‌شوند و دنبالش می‌دوند…



شیدا

۲۷ مرداد ۱۴۰۴



*طرف را می‌برند بیمارستان با آثار سوختگی و شکستگی زیاد. دکتر می‌گه این چی شده؟ می‌گن آتیش گرفته بود. 

دکتر می‌پرسه شکستگیهاش مال چیه؟ ‌می‌گن هیچی دکتر آخه با بیل خاموشش کردیم. 



Popular posts from this blog

- ساکن آسانسور بلوک یک

◽️اگر جنگ خوب بود…

◽️روز چهلم: لذت گمشده