- در سوگ نور
رو به بالا و ز پستیها رها
خوشترین مرگ است، مرگ شعله ها*
کنار خانهشان یک مجتمع تجاری بیریخت و بلند، خیلی بلند سبز شده بود و سایه انداخته بود روی حیاط بزرگی که از جان و دل به آن میرسید. سایه سنگین و ناخوشایند بود برای او که همه گیاههای حیاط را به اسم میشناخت. همه را. سابقه همه رزها را داشت. کدام کمتر گل میدهد و کدام بیشتر. کدام را از کجا آورده و چه کار کرده که بیشتر گل بدهد. تمام دیوار شمالی حیاط را نیلوفر پیچ گرفته بود و بهار و تابستان پر میشدند از گلهای شیپور مانند بنفش. دو تا گلدان قلمه از نیلوفرپیچ و یک گلدان قلمه از یاس امینالدوله به من داده بود. اولین بار که در بالکن داغ دیوانه من یکی از نیلوفرپیچها غنچه داد، عکس گرفتم و فرستادم برای پسرش. گفت میفرستد برای بابا و حتما خیلی خوشحال میشود از دیدن اینکه نیلوفرپیچ گل داده. یاس امین الدوله اما گل نداد که نداد که نداد. سال بعد که دیدمش گفتم که نیلوفرپیچها زمستان سخت را طاقت نیاوردهاند و خراب شدهاند، اما پیچ امینالدوله هنوز هست ولی گل نمیدهد. میگفت مگر میشود. در دنیای او، با دستان او، شاخههای خشک و مرده هم گل میدادند. چه برسد به گیاهی زنده و سرحال که لابد از غم دوری از دیارش بود که در بالکن من لجوجانه از گل دادن خودداری میکرد. بعد دیگر ندیدمش.
از وقتی که مرده، چیزی توی قلب من فشرده شده، گره شده و باز نمیشود. آدمی از جهان کم شده که به آدمها، به حیوانها، به گیاهها کمک میکرد. آدمی از جهان کم شده که جهان با بودنش، مهربانتر بود و بخشندهتر. آدمی از جهان کم شده که در سرمای زمستان، دلش شور گیاههای حیاط و باغ را میزد و میدانم که تا لحظه آخر زندگیاش هم همین مانده. آدمی شفابخش با دست و قلبی سبز.
حالا او دیگر نیست، همه از آن جای بزرگ خالی وحشتناک میگویند و می نویسند و من به چیزهای کوچکی فکر میکنم که عوض میشوند. مثل گیاههای توی حیاط که کسی دیگر نمیداند کدام از کجا آمده یا یاس امینالدوله بالکن کوچک من که دیگر امکان ندارد گل بدهد چون حتما باد به گوشش رسانده که باغبانش از دنیا رفته، مثل یتیم شدن آن همه درخت و بوته و پیچک در حیاط خانه و یتیم شدن آن همه آدمی که کنارش کار کرده بودند و از دستهایش شفا گرفته بودند و با دستهایش به سامان رسیده بودند.
آن گره که از صبح شنبه سفت و محکم نشسته توی گلویم باز نمیشود. آدمی خوب از دنیا کم شده، با یک بیماری طولانی و دردناک و هیچ چیزی توی این جهان بر مدار درست خودش نمیچرخد. بیماری ترسناک میآید سراغ آدمی که یک عمر بیمارها را شفا داده و آنچنان اسیرش میکند که کاری نمیشود کرد و بعد آدمها و باغچهها و آن همه گلدان و آن همه درخت یتیم میشوند.
چقدر روح یک انسان باید وسیع باشد که در این دایره بزرگ بر جهان اطرافش اثر بگذارد که بغض مرگش کیلومترها دورتر توی گلوی من بماند. تا ننویسم و تا خوب گریه نکنم، این بغض دست از سر من برنخواهد داشت. تیتر زدهاند: «پزشکی که به معترضین کمک میکرد در اثر بیماری سرطان از دنیا رفت...» ولی این تمام قصه نیست. تمام قصه این است که کسی باشی که جهان را با بودنت به جای بهتری تبدیل کرده باشی، جایی سبزتر، کمی مهربانتر. تمام قصه این است که در جهانی که یک سره سیاه است و رو به سیاهی و تباهی بیشتر میرود، گیاه کاشته باشی. بیمار شفا داده باشی. دست یاری به آدمها رسانده باشی و نور باشی. نوری که نمیگذارد سیاهی مطلق حاکم شود... در برابر وجود قاطع مرگ، زندگی کمرنگ، متزلزل و بیهوده به نظر میرسد. زندگی هزار رنگ در خودش دارد و مرگ یک رنگ است. سفید. مطلق. غیر قابل انکار. غیر قابل برگشت. نور اما از بین نمیرود. در جهان ادامه پیدا میکند و با تمام بازتابهایی که خلق کرده از همه جا منعکس میشود.
شیدا
25 فروردین 404
*شفیعی کدکنی