◽️اى شرقى خاك بر سر

 

 

خوابيده بودم.  بعد از سالها، دوباره عصر مى‌خوابم. از بس روز طولانی و پایان‌ناپذیر است. از بس هرچه کنار دریا راه می‌روم فردا نمی‌شود که برگردم خانه. روز پنجم آوارگی‌ام است. 

 

از خواب با صدای تق تق بلندی بیدار شدم. با تپش قلب.  روح و روان جنگ‌زده‌ام داشت فکر می‌کرد چه شده که دیدم بابا تصمیم گرفته توری در ورودی را تعمیر کند.  تق. تق. تق. «آها عالی شد.»

 

 

برادرم گفت «خب چه می‌کنی با زندگی با والدین؟»

 

برادرم مانده کرج و نیامده اینجا. 

هر روز زنگ می‌زند و سر به سر من می‌گذارد. با همسایه‌ام تلفنی حرف زدم. از روز جمعه پیش و از روز یکم جنگ شمال هستند و گفت بچه‌ها حوصله‌شان سر رفته و بعد دوتایی بد و بیراه گفتیم به دانشگاه آزاد که در این هاگیرواگیر دارد امتحان آنلاین برگزار می‌کند.

 

گفتم می‌خواستم برگردم تهران ولی حالا باز می‌ترسم. 

 

گفتگوهای تلفنی حاوی «نمی‌دانم»های بسیار است. بابا از من می‌پرسد چه می‌شود. انگار که من کارشناس مسائل خاورمیانه باشم نه فقط زنی در میانه میدان که دلش برای گلهایش، خانه‌اش و خورش کاری مرغی که پنجشنبه‌ها می‌پخت تنگ شده. 

 

 امروز هوا ابری است. دیدم ۵۴۰۰ قدم راه رفته‌ام. همه هم کنار دریای ابری با باد که موهایم را با خودش می‌برد. گره می‌کرد و برمی‌گرداند. 

 

می‌شد یک روز خوب باشد اگر آن حباب «حالا چی می‌شه؟» توی فضا نبود. اما بود.  هست. 

 

حالا هم باید از خانه بزنم بیرون تا دیوارها مرا نخورده‌اند. اما چسبیده‌ام به مبل. فرو رفته‌ام. به زودی مبل مرا در خودش فرو می‌برد و می‌روم تا هسته امن و گرم زمین.

 

شیدا

۱ تیر ۱۴۰۴

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- «امروز می‌تونست یه روز رویایی باشه، یه روز خوب!»

معنای هشتم: پنجشنبه‌ها