عکس تولد پسر را با دایره محدودی از دوستانم به اشتراک گذاشتم. چند تایی نوشته بودند کاش دوباره 18 ساله میشدیم. آیا فقط منم که از تصور دوباره 18 ساله شدن هم میترسم؟ فکر میکنم که وای. دوباره باید این راه رفته را از نو بروم. دوباره اشتباه. دوباره بن بستهای تاریک. دوباره و دوباره. چون آنقدر دایره اشتباهات باز و متنوع است که حتی اگر اشتباههای قبلی را هم مرتکب نشوی از اشتباه مصون نیستی. سنگهای بسیاری در مسیرهای بسیاری مانده که سرت را بکوبی به آن. برگردی از نو مسیری بسازی. یا برگردی اصلا از راه دیگری بروی. به مادرم میگویم من سنگینی 47 سال زندگی روی کره زمین روی شانههایم هست. حالا تو هی بگو جوانی. من احساس جوانی نمیکنم دیگر. مدتهاست. احساس پیری هم نمیکنم. احساس میکنم که 47 سال زندگی کردهام و به اندازه 47 سال تجربه کسب کردهام و اصلا به اندازه 47 سال بار هستی روی شانههای من سنگینتر شده. بعد تازه برگردم 18 سالگی؟ 30 سال دیگر لخ لخ کنم تا برسم به این کندی عمیق آرام؟ نه. نه. نمی خواهم. به نظر من سالهای بالای 40 خیلی جذابتر از سالهای قبلش بود. تا اینجا که...
داشتم از لابی ساختمان رد میشدم که بروم به گربههای همسایهام که رفته سفر غذا بدهم که یکی آویزانم شد. یک دسته اسکناس توی دستش بود و داشت تکان میداد: «خانم مدیر لطفا رسیدگی کنین. » فکر کردم جیبش را زدهاند. اما نه. دقیقا صبح امروز را انتخاب کرده بود برای اینکه بپیچد به من. چون دستگاه ATM توی لابی بهش پول پاره داده بود. پناه بردم به منبع نداشته صبر جزیل که جواب تندی بهش ندهم. وقتی دیدم بس نمیکند وسط حرفش راه افتادم سمت آن یکی بلوک. چون که گربه ساعت میفهمد و من همین حالا هم دیر کرده بودم. ظرف غذای گربهها پر بود. گربه خاکستری چنگم زد و دستم خون افتاد. با ذکر «خدایا منو همین حالا بخور» آمدم سمت ماشین. دیشب دقیقا ساعتی که میخواستم بروم استخر، مسئول تاسیسات آمد بالا که چه نشستهای. فاضلاب سینک آشپزخانه شما آب داده به سقف پایین. نه تنها این اتفاق افتاده بلکه همسایه طبقه پایین یک هفته صبوری به خرج داده بلکه این ماجرا خودش خود به خود حل شود و نشده و همین باعث شده کلی از سقف آشپزخانهاش طبله کند و نم بدهد و ...
تازه ازدواج كرده بودم و آن موقع يك خانه بزرگ كرايه كرده بوديم و كف خانه سراميك سفيد سفيد بود. به مانا مىگفتم «من هر پنجشنبه خانه را تميز مىكنم.» مانا مىگفت «اولش هفتهاى يه باره بعد مىشه دو هفته يه بار و … » خانه بزرگ بود. براى دو نفر خيلى بزرگ بود. من اصلا در خانه پدرى دست به سياه و سفيد نزده بودم. مادرم مرا مثل يك پرنسس بزرگ كرده بود. انگار كه من براى چيزى مهمتر از برق انداختن سراميك سفيد كف خانه و غذا درست كردن ساخته شده باشم. سرنوشت نظافت آن خانه همان شد كه مانا گفت. اما بهرحال خانهاى كه تويش بچه نباشد آنقدرها هم كثيف نمىشود. اكس به شدت آدم مرتبى بود و در مقابل مرتب بودن او، من بودم كه شلخته به نظر مىرسيدم. در نتيجه خانه فقط خاك مىگرفت و آن هم آنقدرها مهم نبود. اما آيينى كه تا قبل از بچهدار شدن با شدت و حدت ادامهاش دادم، آيين سبزى خريدن پنجشنبهها بود. از سر كوچه خانهمان در كوى بهشت ديباجى تاكسى مىگرفتم تا سه راه نشاط. نيم ساعتى توى صف سبزى فروشى مىايستادم بعد با دسته بزرگ سبزى برمىگشتم خانه. سفره پهن مىكردم جلوى تلويزيون. يك فيلم تكرارى مىگذاشتم و س...