◽️روز سوم - زبان مادربزرگى
آهنگهاى غمگین آذرى در من حال عجيبى ايجاد میکنند. بعضی وقتها چشمهایم اشکآلود میشود و جایی در عمیقترین نقطه جانم را آتش میزنند. چند روز پیش فکر کردم این همه عطش من به زبان آذری از کجا میآید؟ بهرحال زبان مادری من ترکی استانبولی است ولی من یک مادربزرگ آذریزبان داشتم که پر بود از شعرها و مثلهای آذری. آهنگ و لهجه آذری مرا پرتاب میکند به دوران خوش مادربزرگ داشتن انگار. به وقتی که زندگی ساده بود و والدینم جوان بودند انگار.
در آهنگ آذری مادربزرگ من زنده میشود. موهای سفید مادرم سیاه میشوند و همه خانواده در آن اتاق پذیرایی کوچک جمع میشویم به خنده. ما نوهها روی کوه تشکها سرسره بازی میکنیم و ساعت آونگدار چوبی بزرگ بالای میز غذاخوری روی دیوار است. مبلمان سبز سدری است و روی بوفه عکسهای عروسی خالهها و داییم در قاب عکسهای کوچک کنار هم است. با یک عکس بزرگ از دایی جوانمرگم که پسزمینه عکس قرمز رنگ است. من شبها به عکس بزرگ داییام نگاه میکنم تا خوابم ببرد.
چرا آن میز غذاخوری ۸ نفره را در آن خانه فسقلی نگه میداشتند خدا میداند. ما هیچوقت آنجا غذا نمیخوردیم. مادربزرگم یک میز تاشوی چوبی کوچک داشت که میگذاشت توی بالکن و ده نفر میچپیدیم دور همان میز و غذا میخوردیم در کنار درخت انجیر بزرگ حیاط که سایه میانداخت روی خانه.
حالا همه اینها مثل رویا میماند. مادربزرگم ۲۲ سال است که مرده. با این حال در هر نوای زیبای آذری قلب من به یادش فشرده میشود…
شیدا
۲۵ تیر ۱۴۰۴