Posts

▫️روز دوم - عاشقانه‌اى براى شوت زباله

طراحى شوت زباله آسان نيست. اول كه يك داكت به ابعاد حداقل ٦٠ سانت در ٦٠ سانت خالص نياز دارد و در اولين زيرزمين زير داكت بايد يك اتاق با ابعاد كافى براى گذاشتن سطل بزرگ چرخدار تعبيه شود. در طبقات هم بايد براى شوت، يك اتاق كوچك در حد يك سرويس در نظر گرفت كه واسطه‌اى بين فضاى راهرو و دريچه شوت زباله باشد كه بوى زباله در راهرو نپيچد. هم اتاقكهاى شوت در كليه طبقات و هم اتاق زباله در طبقه زيرزمين بايد شير آب، كفشور و هواكش داشته باشند.  معمولا وقتى كه طراحى به مرحله فاز دو مى‌رسد، مالك تازه يادش مى‌افتد كه به يك سرى چيزهاى ديگر هم نياز  دارد مثل شوت زباله و خب با توجه به اينكه مشاعات عموما در ساختمانها، حداقل ممكن هستند، پيدا كردن يك فضا براى طراحى‌اش كار پيچيده‌ايست.  هميشه وقتى مجبور به طراحى شوت زباله مى‌شدم نق مى‌زدم تا وقتى آمدم اين خانه و براى اولين بار در خانه‌اى داراى شوت زباله ساكن شدم تازه فهميدم كه ضرورت وجود اين كانال كه مستقيم زباله را از خانه به بيرون خانه منتقل مى‌كند چه فايده‌اى دارد. آخر روز كه ظرفهاى شام شسته شده و روز خوب پر از خنده و ديدار دوستان يا روز سخت

چله سبكى

آدميزاد نمى‌تواند هر روزش را با اين همه سنگينى شروع كند. نمى‌تواند خبر قتل و مرگ و اعدام بخواند و زندگى روزمره‌اش را پيش ببرد. اخبار اسيرش مى‌كند و شيره جانش را مى‌مكد. در اين مدت كه حرف شروع چله بود فكر مى‌كردم كه چله بايد نيتى داشته باشد و نيتى پيدا نمى‌كردم كه تشويقم كند به چهل روز نوشتن پياپى. ولى امروز زيرِ اندوه سنگين خبرهاى وحشتناك فكر كردم كه مى‌شود كه به نيت سبكى و رهايى نوشت. به نيت اينكه همين نوشتن بهانه‌اى بشود براى شروع روز.  روز يكم - يين و يانگ  سرفه‌ام گرفت و خوابم سبك شد. صداى ماشين آتش‌نشانى مى آمد و بعد آمبولانس. من فكر كردم كجا آتش گرفته كه اين همه نزديك است كه من از اتاق خوابم در عمق خانه دارم صدايش را مى‌شنوم. بعد رعد و برق زد و صداى برخورد قطرات باران آمد به فلاشينگ فلزى زير شيشه‌ها و بعد گربه كوچكتر  پريد روى تخت و شروع كرد به نق زدن. ساعت ٧ صبح بود.  نيم ساعت ماندم توى تخت و گوش دادم به باران. بعد آمدم به نيمه روشنتر خانه. خانه ما دو نيمه كاملا مجزا دارد. سمت آشپزخانه و پذيرايى هجوم نور است و آن طرف در راهرو و اتاقها بايد دنبال ذره‌هاى نور ب

خوشا شیراز

Image
بچه يك چيزى بغلش بود و نشسته بود روبروى من. وقت غذا آغوشش را باز كرد و آن عروسك بى شكل را گذاشت روى ميز و شروع كرد بهش از غذاى واقعى خودش تعارف كردن. خوب كه نگاه كردم ديدم ابر است. يك تكه ابر سفيد با چشمهاى درشت مشكى و دو تا پاى كوتاه قهوه‌اى. ابر، خوراك ماهيچه دوست نداشت و من باقى‌مانده غذاى دخترك و ابرش را دادم به گربه‌هاى باغ رستوران كه اطرافمان جمع شده بودند و ماهیچه دوست داشتند و شيراز اينطور شروع شد.  قبلش كارخانه مبلمان را بازديد كرده بوديم و من جا مانده بودم بالاى سر دستگاه cnc كه تكه‌هاى چوب را به نرمى و آسانى يك كيك مى‌بريد و اشكال پيچيده‌اى را در مى‌آورد. مى‌توانستم تا شب بايستم همانجا و دستگاه را تماشا كنم. مى‌توانستم فراموش كنم چرا آمده‌ام شيراز چون آن دستگاه و تماشايش مى‌توانست دليل كافى باشد. صدايم كردند و مجبور شدم حركت كنم. بازديد تمام شد و پخش شديم توى ماشينها.  از كارخانه تا هتل راه زياد بود و كسى هم عجله نداشت برسيم هتل به جز من، بالاخره با يك ساعت و چهل و پنج دقيقه تاخير رسيدم به قرارم. براى راه رفتن در كوچه باغها هوا تاريك شده بود و قرار تبديل شد ب

خوشا شیراز

بچه يك چيزى بغلش بود و نشسته بود روبروى من. وقت غذا آغوشش را باز كرد و آن عروسك بى شكل را گذاشت روى ميز و شروع كرد بهش از غذاى واقعى خودش تعارف كردن. خوب كه نگاه كردم ديدم ابر است. يك تكه ابر سفيد با چشمهاى درشت مشكى و دو تا پاى كوتاه قهوه‌اى. ابر، خوراك ماهيچه دوست نداشت و من باقى‌مانده غذاى دخترك و ابرش را دادم به گربه‌هاى باغ رستوران كه اطرافمان جمع شده بودند و ماهیچه دوست داشتند و شيراز اينطور شروع شد.  قبلش كارخانه مبلمان را بازديد كرده بوديم و من جا مانده بودم بالاى سر دستگاه cnc كه تكه‌هاى چوب را به نرمى و آسانى يك كيك مى‌بريد و اشكال پيچيده‌اى را در مى‌آورد. مى‌توانستم تا شب بايستم همانجا و دستگاه را تماشا كنم. مى‌توانستم فراموش كنم چرا آمده‌ام شيراز چون آن دستگاه و تماشايش مى‌توانست دليل كافى باشد. صدايم كردند و مجبور شدم حركت كنم. بازديد تمام شد و پخش شديم توى ماشينها.  از كارخانه تا هتل راه زياد بود و كسى هم عجله نداشت برسيم هتل به جز من، بالاخره با يك ساعت و چهل و پنج دقيقه تاخير رسيدم به قرارم. براى راه رفتن در كوچه باغها هوا تاريك شده بود و قرار تبديل شد ب

- دست کبوترای عشق به قول خانم هایده

  وانت آبی کج‌کج اتوبان ارتش را می‌آمد و من مجبور شدم فرمان ماشین را جمع کنم که نمالد به ماشین من. دیدم راننده تنومندش در حال ویدیو کال با مرد دیگری است. گوشی توی دست چپ و تقریبا بیرون ماشین بود و دست راست مثلا فرمان را گرفته بود. پشت وانت آبی نیمه خالی بود. بار‌‌اش کاهو بود. کاهوی رسمی.   ده دقیقه‌ای که توی ترافیک پشت سر وانت آبی می‌رفتم ویدیو کال ادامه داشت ولی راننده بالاخره فرمان را صاف کرد. من توی ماشین سفید کوچک خودم داشتم ابرها را نگاه می‌کردم. ابرها سفید و خاکستری و تمیز بودند و از لابلای آنها آسمان آبی خوش‌رنگی دیده می‌شد. ترافیک اما همانی بود که هر روز نیمه دوم سال برای خودش حکمرانی می‌کند.   صبح ساعت نه   و ده دقیقه پسر گفته بود که   باید پرواز کند تا دانشگاه تا به کلاس ساعت نه و چهل و پنج دقیقه‌اش برسد و من اضطراب داشتم که نکند راست راستی پرواز کند تا دانشگاه. این شد که عیش صبحگاهی و پاییزی‌ام با خانه را جمع کردم و آمدم بیرون و دیدم بچه گربه‌های سفید و نارنجی که مادر قشنگشان تازه آنها را از شیر گرفته دارند

▫️آخرين سال تينيجرى

١٩ سال پيش، در همين ساعتها من راه افتادم بروم بيمارستان كه بچه‌ام را به دنيا بياورم. يك مانتوى گشاد خاكسترى تنم بود كه از مامان گرفته بودم. مانتو دگمه‌دار بود ولى من دگمه‌ها را نمى‌بستم. به بيمارستان دير رسيدم. بابا و مامان و دكتر قبل از من رسيده بودند. پذيرش شدم. گان بيمارستان را پوشيدم و رفتم توى اتاق عمل. دو سه ساعت بعد كه به هوش آمدم و درد تقريبا همه جهانم را احاطه كرده بود، بچه‌ام را به آغوشم دادند. ضعيف. كوچك. قرمز و عصبانى بود و موهاى مشكى بلند داشت. انگشتهاى باريك دراز قرمزش آنقدر ظريف بود كه مى‌ترسيدم با لمس من بشكند. آن نقطه آن روز شروع اين تجربه عجيب و سخت و شيرين بود. حالا من هنوز توى تخت هستم كه بچه بيدار مى‌شود و آماده مى‌شود كه برود دانشگاه. برود دنبال زندگى. ريشه‌هايش هنوز پيش من است. هنوز به خانه من برمى‌گردد .  ١٩ سال گذشته، من ديگر روزهاى قبل از مادر شدنم را به ياد نمی‌آورم. هميشه كسى بوده كه من قبل از خودم به او فكر كرده‌ام.  اين روزها آنقدر سرش شلوغ است كه به زحمت مى‌بينمش. در فاصله كار و دانشگاه و باشگاه گاهى سرك مى‌كشد توى خانه. بیشتر روزها سه

▫️تلفات انسانی و غير انسانى

اين روزها كه خاورميانه در آتش جنگ ديوانه شده، فرار كردن از اخبار و فيلمهاى جنگ تقريبا ناممكن است. چند روز پيش فيلمى مى‌ديدم از ساختمانى ٥-٦ طبقه در بيروت. چند تا پنجره باز بود و پرده‌هاى سفيد در باد مى‌رقصيدند. گلدانى گوشه بالكنى جا مانده بود و شايد عروسكى كه من نمى‌ديدمش. بعد موشكى اصابت كرد و ساختمان، آن همه خانه، با خاك يكسان شد. پرده سفيد رقصان و لنگه دمپايى جا مانده و عروسك و گلدان خاك شدند.  متن خبر نوشته بود كه به ساكنين ساختمان از قبل اخطار داده شده و كسى داخل ساختمان نبوده. هيچ كس آيا موقع نوشتن متن اين خبر زير فيلم ويرانى، به مفهوم خانه فكر  كرده بود؟ ساكنين خانه‌ها كه شتابزده گريخته بودند چه با خودشان برده بودند و چه چيزهايى را جا گذاشته بودند؟ مگر مى‌شود جان خانه را توى چمدانى چپاند و با خود برد؟ مگر مى‌شود در فرصتى كم، جز چند تكه اشيا قيمتى و چندتايى لباس چيزى با خود برد؟ پس جان خانه چه مى‌شود؟ چرا هيچ كس از نابودى اين همه خانه و آوارگى اين همه انسان حرف نمى‌زند؟  جهان، كر و كور شده و اخبار بد مچاله‌اش كرده‌اند. خانه كه مهمترين دارايى زمينى يك فرد است، در موج ك

▫️وايستا دنيا

مثل آن سرخپوستها شده‌ام كه آنقدر تند حركت كرده بودند كه روحشان از آنها جا مانده بود. در برابر سرعت وقايع زندگى‌ام حيران مانده‌ام. ديروز صبح كم مانده بود توى اتوبان بزنم كنار. سرم را از شيشه ماشين بياورم بيرون و رو به هر كسى كه مى‌شنيد هوار بزنم كه من هر چقدر هم مى‌ايستم، روحم نمى‌رسد بهم. آى مردم! به جايش اشكها را قورت دادم و براى زهرا ويس گذاشتم و گفتم من آمادگى روحى روانى‌اش را ندارم بچه‌ام اين همه از من مستقل بشود، آن هم به اين سرعت. گفتم چقدر خوشحالم از اعتماد به نفس و اطمينانش به خود ولى از آن طرف هم «چو بيد بر سر ايمان خويش مى لرزم»* که بچه من کو؟  و اين مرد جوان كه از چتر حمايت من فرار كرده و سرِ برهنه ايستاده زير باران زندگى، نكند سرما بخورد و من نباشم؟  چطور مى شود اين را توضيح داد كه از ته دل خوشحالم براى بچه‌ام و از ته ته دل نگرانم. مادرها، زياد كه اتفاقها روى دور تند بيافتد بايد پناه ببرند به يك حلقهِ دوستان. بروند توى جمع زنانه. پيش دوستانى كه مى‌دانند. كه هميشه مى‌دانستند و هميشه هم خواهند دانست. از من تا حلقه دوستانم دو ساعت و نيم رانندگى راه بود و خروارها تصاد

▫️نکست استپ به قول خارجی‌ها

بچه‌ام را فرستادم برود دانشگاه ثبت‌نام كند. اين جمله را نوشتم و بعد برگشتم دوباره خواندم. بچه‌ام را، همان كه وقتى به دنيا آمد، قرمز و عصبانى بود و خيلى خيلى كوچك بود، فرستادم برود دانشگاه، ثبت‌نام كند. دلم مى‌خواست همراهش بروم كه قبول نكرد. حق داشت. همان صد سال پيش كه ما تازه جوانانى بوديم، خودمان تك و تنها رفته بوديم ثبت‌نام كرده‌بوديم، با كاغذى در دست و كاغذى در دل. از بين سى نفر، يكى با مادرش آمده بود كه اسم «بچه‌ننه» از همان روز، روى‌اش ماند. حالا البته قرار بود با پيشرفت علم و تكنولوژى كاغذ از ثبت‌نام حذف بشود كه نشده ظاهرا. فقط يك ثبت‌نام الكترونيك اضافه شده كه يك آدمى هم آن طرفش نشسته با مقاديرى سنگ كه نگذارد ثبت‌نام كنى. تق. حجم اين فايل كم است. تق. حجم اين فايل زياد است. تق. اين را دوست ندارم، عوض كن. تق. اصلا سامانه الان دلش نمى‌خواهد كار كند. سامانه خسته است. سامانه، فقط يك سامانه است.  ديشب بالاخره تاييديه سامانه خسته را گرفتيم. قبلتر البته با سايت سنجش و سايت سخا جنگ نابرابرى داشتيم كه با تقريب خوبى همه جنگها را باختيم. ديشب كه بالاخره سامانه رضايت داد كه مدارك ب

مرخصی زایمان

انگار دوباره زاییده باشمش، ولو شده‌ام روی مبل. شکلات فندقی می‌خورم كه انرژى از دست رفته را جبران كرده باشم. توان راه رفتن ندارم. حتى توان حرف زدن يا توان فشار دادن آن دگمه كوچك روى ريموت تلويزيون. هيچ. فقط دراز كشيده‌ام. در دنياى مجازى كوچكم غرق شده‌ام. بچه‌ام كه همين ديروز زاييدمش، حالا دارد توى خانه مى‌پلكد. غذا سفارش مى‌دهد و با تلفن بلند بلند حرف مى‌زند.  من انگار كه از هجوم يك لشگر ديوانه‌ساز جسته باشم، خستگى عجيبى دارم. حالم مثل حال وقتهاى بحرانى كودكى‌اش است. وقت مريضى يا حادثه. كه اول قوى و محكم ماجراى پيش آمده را مديريت مى‌كردم و بعد كه ماجرا به خير مى‌گذشت مى‌نشستم يك دل سير گريه مى‌كردم. الان نمى‌خواهم گريه كنم فقط مى‌خواهم از روى اين مبل خاكسترى نرم تكان نخورم. هيچ كارى نكنم. به هيچ مساله‌اى فكر نكنم. تا صد سال به هیچ چیزی فکر نکنم. فقط بنشينم و به روبرو نگاه كنم. به آسمان كه مى‌رود رو به تاريكى. به خانه‌ام كه آرام به نظر مى‌رسد. به گربه‌هايم، كه خوابيده‌اند. به بچه‌ام كه در اتاقش دارد ته‌مانده كودكيهايش را بازى مى‌كند. به خودم كه انگار يك دفعه خستگى ده ساله نشس